« وَمَا كَانَ الْمُؤْمِنُونَ لِيَنْفِرُوا كَافَّةً فَلَوْلَا نَفَرَ مِنْ كُلِّ فِرْقَةٍ مِنْهُمْ طَائِفَةٌ لِيَتَفَقَّهُوا فِي الدِّينِ وَلِيُنْذِرُوا قَوْمَهُمْ إِذَا رَجَعُوا إِلَيْهِمْ لَعَلَّهُمْ يَحْذَرُونَ » مـؤمنان را نسزد كه همگي بيرون روند (‌و براي فراگرفتن معارف اسلامي عازم مراكز علمي اسلامي بشوند)‌. بـايد كـه از هر قوم و قبيله‌اي‌، عدّه‌اي بروند (‌و در تـحصيل علوم ديني تلاش كنند) تا با تعليمات اسلامي آشنا گردند، و هنگامي كه به سوي قوم و قبيلۀ خود برگشتند (‌به تعليم مـردمـان بـپردازنـد و ارشـادشان كنند و) آنـان را (‌از مخالفت فرمان پروردگار) بترسانند تا خودداري كنند

دنیا و صدای تفکر انسان | مقالات 9 اسفند 1393
دنیا و صدای تفکر انسان

وقتی بشر به درون طبیعت وارد شد و خلقتش برخاک مشاهده کرد، نیاز، او را از زمین بلند کرد تا بین شاخه ها کنجکاو باشد و راه برود و گاهی هم بدود و گاهی با لب تشنه به زیر سایه بنشیند و با لمس اجزاء درختان با دست و زبان و نگاهش به جستجوی طعم و رنگها بپردازد در کل حواس خدادادی را برای رفع نیاز بکار بگیرد تا زندگی به دست بیاورد ،

به راحتی که می رسید باز به فکر آسایش دیگری می شد تا به مرور متوجه شد که اعضا و جوارح چروک و خسته میشود و صدای پای مرگ و ایستادن زندگی برای زنده ها تجربه شد

وقتی بر درندگان پیروز شد باز غمگین بر دیوار غارها و گاهی بر تنه ی درخت تکیه زد و به روز پایان زندگی و افتادن بر خاک غصه خورد ،

پروردگار فریاد قلب بی چارگی بشر شنید جبرئیل بال زد و به سراغ فرزند آدم آمد .

زانو به زانوی نشست ، نوید دوام و پایداری و مقام نبوت به فرزند آدم بخشید ، درب اعجاز گشود تا چشمان بنی آدم به سوی تفکر در آسمان حوادث خیره کند

اما گاهی بشر بی صبر می شد و در بین تلاطم و خشونت طبیعت گم و پریشان می گشت ، به اشیاء هجوم می کرد و اسباب بازی خیالی به رنگ خدا می ساخت تا با خشونت طبیعت بجنگد ،

گاهی بسوی آسمان سر بالا میبرد و به رنگ نور ستاره ای خیره می شد و گاهی سر فرو می آورد و به درخت و سنگها متوجه می شد و این صدای تفکر بشر بود تا برای رفع نیاز هر لحظه به سویی فریاد نیاز بزند،

وقتی شعله تفکر بشر روشن شد تا دنیای اطرافش را دیده و حقایق را تماشاکند ، جامهای بلورین دارایی و ثروت ها بسوی بشر درخشید و چشم طمع و آز و ولع بسوی لذت دو چندان درخشید ،

بشر دربین بافت عنکبوت مال و دارایی تنیده شده پیچیده گشت و قارون شد و تا مرگ دست و پا زد راه نجاتی پیدا نکرد

تا لحظه ی مرگ چشمان آدم ها خیره به داشتن کرد و گاهی موقع مرگ پلک میزد و تا می مرد فکر وخیالش به دور داشتن می چرخید و هنگامی که چشم حرص و طمعش به ناچار خاموش شد می دید که این دنیا عجب فریبکار است و در آن لحظه انگشت حسرت به دهان گزید و به شعله ی تفکر خاموشش خیره گشت و در دل خاک با صدای خاموش فریاد زد ، آدمها مراقب دنیای مکار باشید ،

وقتی انبیاء آمدند و اخبار روز بیداری و قیامت به گوش بشر بلند گفتند بسی انسانها گریه کردند و این تنها اشک رحمتی بود که بر بافت مال و ثروت تنیده شده بر پیکره ی انسان در مقابل مکر دنیا ریخته شد تا ریسمان حرص و طمع از دست وپای انسان باز کند ولی عده ای همچنان با ریسمان ثروت بسته خوابیدند وخواب های بسیار شیرینی دیدند و با این حال غریب همه را شیفته داشتن کردند وبه چه خمری سرمست گرفتار گشته و نمی دانم لحظه ی آخر باز خوشحال مرده اند یا با صدای گریه هزار ساله فریاد عجیبی سر داده اند تا چشمان از این دنیا واهی فرو بسته اند؟

کسانی در این میان مبهوت گرد نشستند و حس غربت به درگوش خود در این دنیای واهی شنیدند و به حال خویش اندوهگین گشتند و از عواقب قدرت و ضربات خود در این دنیا از ظلم ترسیدند ومهربان شدند اما عده ای باز با شراب طمع و آرزوی بلند سرمت بسوی زندگی شتافتند وباز عمررا سپری کردند باز به دل خاک جان باختند و بازماندگان وقتی مرگ چنین آدمهایی دیدند، عبرت گرفتند که سرخوش بودن به این دنیا رنگ وریا ،عمر کوتاهی دارد،

این بود که تفکر بشر فریاد زد من از مرگ و مردن میترسم این بود که صدای کل نفس ذائقه الموت در دل بشر عمیق و محکم تر شد چون بارها شنید و لرزید و چون بید به دور طوفان حوادث بی قرار ترسید و دنبال حقایق افتاد و خود را به خدا و نبوت انبیاء بیشترمحتاج دید تا به دنیا وحشت و بی هدفی خویش پایان دهد ، این صدای تفکر بشر است که با هوشیاری تمام در تاریخ نگاشت که بازماندگان بخوانند و جاهل نمیرند ،

ای دنیای من ، تو چه زیبایی !

به هر شاخه ای طعم و رنگی است

برگهای رنگین تو را در بین شاخه رقصان دیدم که چگونه در پاییز جان باختند و خشک به زیر پای عابران له گشتند و باقی وجودشان طعمه ی طوفان شد تا به دل کویر وتنهایی گم شدند،

ای دنیا چه فریبم می دهی ، صدای پای رعد آسمان تو شنیدم که غرشش در دل تاریکی شب امید به دلم داد وآخر خورشید گرم تابستان تا به قطره آخر باز از جلو دیدگانم ربود ،

ای دنیا صدای پای وحشت شادی در تو می شنوم که بر طبل طبیعت میکوبی تا همه را سر مست کنی و پشیمان به دل خاک ببری ،

ای دنیا نظام وحدت در تو تراز است و هنرمندانه به دل موج دریای تو تلاطم مقدرشده وگاه به کناره ی ساحل بوی نسیم هست تا گیسوان خوبرویان نوازش کنی و جام بلورین حیات ابدی به دنیا دوستان ببخشی اما بسی خوبرویان باز به دل خاک بردی ،

ای دنیا مرا به که و کجا ببری تا سرخوش و مست بیازاری ، مگر چشمان من مستی تو را میخواهند که باز سرگشته به دور طبیعت می چرخانی و بی هوش بر خاک پشیمانی از بلندی رها میکنی ،

ای دنیا با من چه میکنی الها فقط تو کمکم کن که من از دنیا خیلی میترسم

............................
نویسنده: یوسف نورایی
بازديد:1403| نظر(0)

نظرسنجی

عالي
خوب
متوسط
می پسندم


آمار بازدیدکنندگان
جستجو در سایت