« وَمَا كَانَ الْمُؤْمِنُونَ لِيَنْفِرُوا كَافَّةً فَلَوْلَا نَفَرَ مِنْ كُلِّ فِرْقَةٍ مِنْهُمْ طَائِفَةٌ لِيَتَفَقَّهُوا فِي الدِّينِ وَلِيُنْذِرُوا قَوْمَهُمْ إِذَا رَجَعُوا إِلَيْهِمْ لَعَلَّهُمْ يَحْذَرُونَ » مـؤمنان را نسزد كه همگي بيرون روند (‌و براي فراگرفتن معارف اسلامي عازم مراكز علمي اسلامي بشوند)‌. بـايد كـه از هر قوم و قبيله‌اي‌، عدّه‌اي بروند (‌و در تـحصيل علوم ديني تلاش كنند) تا با تعليمات اسلامي آشنا گردند، و هنگامي كه به سوي قوم و قبيلۀ خود برگشتند (‌به تعليم مـردمـان بـپردازنـد و ارشـادشان كنند و) آنـان را (‌از مخالفت فرمان پروردگار) بترسانند تا خودداري كنند

معیار و مناط برخوردار شدن از لقب اهل سنت و جماعت | مقالات 22 ارديبهشت 1394
معیار و مناط برخوردار شدن از لقب اهل سنت و جماعت

بـرای هـمـه مـا روشن است که عصر سلف گروههای مختلف بیرون از اسلام , خواه اهل کتاب و خواه دیگران , و همچنین گروهها و دسته هایی منسوب به اسلام و مسلمین را دربرمی گرفت که بـه دلایل وعوامل گوناگون ـ که بیرون از بحث ماست ـ از شیوه مورد قبول و مورد استناد علما و پیشوایان مسلمانان در فهم و تفسیر متون دینی روی برتافتند و همین روی برتافتن آنان را بـه دام گـمراهیها وسرگشتگیهای گوناگون لغزاند و در گذر آن گمراهیها از هم پراکند.در نـتیجه هر کدام به سویی رفتند ومذاهبی چون معتزله , مرجئه , خوارج و جز آن پدید آمدند.

سپس هـر یـک از ایـن فرقه ها در درون خود هم به دسته ها و گرایشهای متفاوت تقسیم شدند و هر یک دیگری را کافر خواندند.

دوران سـلـف در کنار این آمیخته ناهمگون , توده و اکثریت مسلمانان را هم در خود جای می داد.

آنان همان شیوه ای را داور قرار داده بودند که آن را از طریقه رسول خدا(ص ) و اصحاب او در فهم مـتـون و ازشـیـوه آنان در تفسیر و تاویل و استدلال و اجتهاد برمی گرفتند.

آنان بر این طریقه و شیوه یکی شدند وبراساس آن میان عقل و نقل آشتی (و به تعبیر درست تر) هماهنگی ایجاد کردند و بحق نام ((اهل سنت وجماعت )) را از آن خود ساختند.

ما در اینجا با کسانی که گمراه شدند ـ هر چند گمراهی و انحراف آنان با همدیگر متفاوت است ـ کـاری نـداریـم و تـنـها سخن ما از همان توده و اکثریت است که ((اهل سنت و جماعت )) نامیده می شوند.

آیـا بـه گمان شما چه چیزی معیار برخوردار شدن آنان از این صفت است و کدامین سر است که آنان را ـ دربرابر دیگران ـ همان ((جماعت مسلمانی )) قرار می دهد که پیامبر خدا(ص ) در احادیث فراوانی که به حدتواتر معنوی رسیده , بدان اشاره و از آن تمجید کرده و به پیروی از آن وگرد آمدن بر پیرامون آن فرمان داده است ؟

آنچه معیار و مناط برخوردار شدن آنان از این لقب بوده پایبندی آنان به همان قانون جامع شناخت است , قانونی که بر هماهنگی دقیق میان حکم عقل و دلالت نقل استوار است و ایـن هـماهنگی نیز چیزی است که قرآن بدان اشاره کرده , مسلمانان را بدان راه نموده , و هم بر اسـاس آن مـسـلمانانی استوار عقیده پرورده است .

معیار و مناط دیگر پایبندی آنان به قواعد زبان عـربـی است که درتفسیر متون دینی بر آنها تکیه می شود.

برداشت رسول اللّه (ص ) از کتاب خدا و اجـتـهـادهای صحابه درتفسیر و تاویل آیات قرآن بهترین نمونه عملی از اجرای این قواعد و از آن پایبندی پیش گفته است .

بنابراین , آن مرزی که اهل سنت و جماعت را از دیگر فرقه های مخالف جدا کرده , وحدت این فرقه راتجلی بخشیده و آن را بر راه راستی داشته که هیچ کژی و آشفتگی در آن نیست,

پرچم گرایش فـرقـه ای نبوده که آنان بر بالای سر خود برافراشته و آنگاه به همین وسیله خود را از هر که در زیر ایـن پـرچـم گـرد نـیاید متمایز سازند و به دیگر سخن , از ((سلف بودن )) یک مذهب و یک فرقه بسازند و خود را ((سلفیه ))بخوانند, بلکه اساسا چنین چیزی هرگز به ذهن آنان نیز نگذشته بود, چـه اگـر آنـان بـا چنین نشان و عنوانی وحدت مذهبی و اهل جماعت بودن خویش را ابراز کرده بـودند بسیاری از دیگر فرقه های دور شده ازحق و فاصله گرفته از کتاب خدا و سنت رسول , حق داشـتـند خود را اهل جماعت و جزئی از همین گروه بدانند, چرا که آنان نیز بسان گروه نخست نـشـان سـلـف بـودن را بر خود داشتند خواه آن که جزئی از اهل جماعت نیز باشند یا جزئی از این گـروه نـبـاشـند.

بلکه اساسا همه این گروهها خود ((سلف )) بودند, نه این که مذهبی که اختیار کـرده اند ((سلف )) باشد.

به دیگر سخن آنان با همه گروهها و دسته هایی که داشتند اصل وریشه مـذهـب ((سلف )) بودند, بی آن که در این مساله میان راه یافته و گمراه یا بین درستکار و بدکار تفاوتی باشد.

امـا هر خردمندی می داند این پرچم و این عنوان و همچنین مذهب ساختن از عنوان سلف ـ یعنی همان چیزی که امروز رایج است ـ در ابراز وحدت جامعه اسلامی , یعنی همان که بعدها اهل سنت و جـمـاعـت نـام گـرفت ـ و در دور داشتن این جماعت از دامهای گمراهی گمراهان و سست عـقـیـدگان هیچ نقش و سهمی نداشته و آنچه این وحدت را تجلی بخشیده و دایره آن را ترسیم کـرده و گمراهان را از آن بیرون رانده تنها و تنها پایبندی آن مردمان به قانون جامعی بوده است که در درجه نخست در اصل شناخت و در مرحله بعد در فهم متون قرآن و سنت و در مرحله سوم نیز در اصول اجتهاد و قواعد آن به کار می آید.

بـدیـن سـان , هـرکـس به آن قانون پایبند باشد در دایره آن وحدتی است که عنوان ((اهل سنت و جـمـاعت )) رابر خود دارد, هر چند در آخرین قرن زندگی بشر بر کره خاکی بزید, و در برابر, هر کـس هم بدان قانون پایبند نباشد از دایره آن وحدت جامع بیرون است , هر چند در نخستین سده ظهور اسلام زیسته باشد.

از ایـن روی ثابت می شود مذهب ساختن از عنوان سلف و پیروی از مذهبی به نام سلفیه که امروز در ذهـن و انـدیـشه بسیاری کسان جای آن معیار جامع را اشغال کرده نه در نزد سلف صالح اهل سـنت در سه قرن خجسته نخستین شناخته شده بوده و نه گرد آمدن زیر چنین پرچمی به ذهن کسی از آنان می رسیده است .

این وضعیت به همان نحو که گفتیم در قرنهای بعد نیز ادامه یافت , چه در هر عصری هم کسانی وجود داشتند که در برداشتها و در کردارهای اسلامی خود به همان قانون پیش گفته پایبند بودند و در ایـن پـایـبـندی از پیشگامان و سابقان از اهل سنت و جماعت پیروی می کردند, و هم کسانی وجـود داشتند که دربرداشت از اسلام و یا در رفتارهای خود خواه به صورت جزئی و خواه به طور کـامـل از آن قـانـون فـاصله گرفته بودند.

گروه نخست که در همه عصرها توده امت اسلامی را تـشـکیل می داده در گذر همه قرنها عنوان ((جماعت مسلمین )) را بر خود داشته و دیگر فرقه ها بسته به اندازه دوری از آن قانون مورد اتفاق از این دایره بیرون بوده اند.

مـا در هـمه آن قرنهای گذشته کسی را سراغ نداریم که بر ساختن و پایبند شدن به مذهبی با نام سـلفیه راجایگزین آن قانونی که پیوسته مرز جدایی گمراهان و ره یافتگان بوده و هنوز نیز هست ساخته باشد, به گونه ای که وابستگی به این مذهب ـ یعنی سلفیه ـ نشان جای داشتن در دایره راه یافتگان و درست پنداران و وابسته نبودن به این مذهب معیار روی نهادن به گمراهی و کجروی و بدعت آوری باشد.

ما بسیار جسته ایم , بسیار نگریسته ایم و بسیار گوش سپرده ایم , اما هرگز نشانی از چنین مذهبی در آن دوره هـای گـذشـتـه نـدیـده و نشنیده ایم و کسی را هم نیافته ایم که بگوید: مسلمانان در دوره ای از دوره های گذشته به دو دسته تقسیم می شده اند: دسته ای که خود را سلفیه می خواند و شخصیتهای مذهبی خود را به آرایی مشخص که خود منادی آن است و نیز به روحیه ای ویژه که خـود رنگ آن را دارد محدود می کند, ودسته ای دیگر که از دیدگاه دسته نخست ((بدعتگذار)), ((گمراه )), ((خلفی )) و همانند آن خوانده می شود...

بلکه همه آنچه شنیده و شناخته ایم آن است کـه راسـتی و درستی مسلمانان و بر حق بودن آنان و یا درمقابل کژی و دوری از حق به پیروی از آن قـانـون جـامـع ـ یعنی همان چیزی که در رفتار سلف صالح تجلی و تجسم یافته است ـ و یا به انـحـراف از آن بـه گونه ای از گونه ها برمی گردد.

پیروی از سلف نیز چیزی نیست مگر همرنگ شدن با همه مسلمانان , و این نیز میسر نمی شود مگر با رهنمود گرفتن از شیوه رفتار وعلوم سلف در فهم این قانون و همچنین به دست آوردن ورزیدگی در اجرای آن به گونه ای درست .

در ایـن میان چونان که بر سلف صالح روا بود که در زیر چتر گسترده پیروی از آن قانون جامع با همدیگراختلاف ورزند برای دیگران نیز که پس از آنان آمدند و از ایشان پیروی کردند ـ بی تردید ـ این حق وجوددارد که بسان آنان در زیر همین چتر با یکدیگر اختلاف کنند.

هـمچنین , آن سان که اختلاف سلف در جزئیات , وحدت اسلامی آنان را درهم نمی شکست و آنان را بـه دو پـاره ((پایبند)) و ((گمراه )) تقسیم نمی کرد, اختلاف پس آیندگان نیز در وحدت آنان شکاف ایجاد نمی کند واز آنها دو پاره ((سلفی )) و ((بدعتگذار)) نمی سازد.

در چنین وضعیتی تاریخ چهارده قرن اسلام گذشت , بی آن که از هیچ کدام از عالمان و پیشوایان ایـن چهارده قرن بشنویم که معیار درست اندیشی و بر راه راست بودن در وابسته بودن به مذهبی کـه خود را ((سلفیه )) می خواند متجلی است , و هر که بدین مذهب وابسته نباشد و ویژگیهای آن را به خود نگیرد و به ضوابط آن گردن ننهد بدعتگذار و گمراه است.

بـنابراین جای این پرسش است که از چه زمان مذهبی به چنین نامی خودنمایی کرد؟ مذهبی که امروزه آن را در برابر دیدگان خویش می یابیم و می بینیم که خصومتها و نزاعهایی را در بسیاری از نـقاط جهان اسلام برانگیخته و بلکه در بسیاری از سرزمینهای اروپایی هم که اروپاییان فراوانی به فهم اسلام روی می آورند و به مسلمان شدن اظهار تمایل می کنند رقابتها و آشوبها و آشفتگیهایی را برپا کرده است .

شـایـد بـتـوان گـفـت : نخستین بار ظهور شعار ((سلفیه )) در مصر بود, زمانی که انگلستان این سرزمین را در اشغال داشت و در برابر آن حرکت ((اصلاح دینی )) به رهبری جمال الدین اسدآبادی و محمد عبده شکل گرفته بود, چه ظهور این حرکت با بالا گرفتن شعار ((سلفیه )) و بازگشت به سلف همراه شد.

عـلـت این مساله هم به اوضاع مصر در آن دوران بازمی گردد: در آن زمان به رغم وجود الازهر و عـلـمای آن و نیز حرکت علمی فعالی که در جای جای این دانشگاه بزرگ و بلکه در سرتاسر مصر جـریـان داشت ,مصر خاستگاه انواع فراوانی از بدعتها و خرافه های روزافزونی بود که در گوشه و کـنـار این کشور و بلکه در زوایای خود الازهر با نام تصوف و در زیر حمایت بسیاری از طریقه های تـصـوف فزونی می یافت ورشد می کرد, طریقه هایی که هیچ اصل و ریشه ای دینی نداشتند و تنها مـی تـوانـسـتـنـد گاه عنوان شعبده وتردستی و گاه عنوان لهو و خودپسندی و اباحیت به خود گیرند.

در داخل الازهر نیز فعالیتهای زنده علمی به آداب و رسومی صوری و جامد و دروغین تبدیل شد و بـه صورت ستیزه جویی و لجبازی و صیغه ها و عبارتهایی که از گذشتگان به ارث رسیده و میراث بـاسـتـان اسـت درآمد که هیچ پیوندی با زندگی و هیچ رابطه ای با واقعیت مردم نداشت .

عالم و دانشجوی الازهر نه فقط از جامعه بریده بود بلکه احساس نمی کرد که رسالت اصلاح و تغییر هم بر دوش اوست .

این همه گذشته از آلودگیهایی است که جای جای دانشگاه الازهر و صحن و رواق و حـتـی کـوچـه هـای پـیـرامـون آن را آکنده بود و اشمئزاز و دلزدگی و ناخوشایندی را در مردم برمی انگیخت .

مـردم در بـرابـر ایـن واقعیت زشت و رسوا دو گروه شده بودند: گروهی بر این عقیده شدند که مـی بـایـسـت به کاروان تمدن غرب پیوست و از باقیمانده قیدها و ضوابط و حتی از افکار اسلامی رهایی جست , وگروهی بر این باور بودند که می بایست با بازگرداندن مردم به دامن اسلام ناب و پـیراسته از همه خرافه ها,بدعتها و توهمات و نیز با رهایی بخشیدن اسلام از انزوایی که بسیاری از شـیـوخ الازهـر بـه آن تـحـمیل کرده بودند و سرانجام با پیوند دادن این دین به کاروان پر شتاب زنـدگـی نـوین و جستن راههایی برای همزیستی میان آن و تمدن تازه وارد, اوضاع مسلمانان را اصلاح کرد.

شـیخ محمد عبده و سید جمال الدین اسدآبادی افغانی پیشگامان گروه اخیر به شمار می رفتند و با جدیت و راستی پرچم این اصلاح طلبی را بر دوش می کشیدند.

بـا تـوجـه به این که می بایست حرکت اصلاح طلبی دارای نشانی روشن در میان محافل باشد که حـقیقت ومعنای این حرکت را بخوبی بیان کند و بتواند مردم را از این طریق به خود جلب کند و پیرامون خویش گرد آورد, سردمداران این حرکت نشانی برای خویش برگزیدند. این نشان چیزی جز ((سلفیه )) نبود, بدان معنا که می بایست همه رسوباتی را که پاکی و صفای اسلام را به تیرگی مبدل ساخته و همه بدعتها وخرافه ها و خزیدن در کنج عزلت و فاصله گرفتن از زندگی را دور کـرد, بـدان گونه که مسلمانان در فهمیدن اسلام و در درآمدن به رنگ این آیین به دوران سلف صالح ـ رضوان اللّه علیهم ـ برگردند و از آنان پیروی کنند و همان شیوه ایشان را در پیش گیرند.

حقیقتی که اینان در بازگشت به دوران و سیره سلف بر آن اصرار داشتند رهایی یافتن از بدعتها, اوهـام و خـرافـه هایی بود که پس از عصر سلف انبوهی یافته و پس ازآن در نهاد بیشتر جامعه های اسـلامـی و در کـشـورهـای مـخـتـلف رسوب کرده و جایگزین شده است .

آنان بدین حقیقت فرا مـی خواندند که پس از این مرحله می بایست دین اسلام به عنوان دین کار و تلاش وزندگی مورد توجه قرار گیرد, نه دستورالعملی برای خواب و بیداری و دوری از درگیریهای زندگی .

برای آن پیشگامان این امکان وجود داشت که این مفاهیم بلند و درست را که در هر عصری بیانگر حقیقت اسلام است با نام و نشان دیگری جز واژه ((سلفیه )) یا ((سلف )) پیوند دهند. آیا اساسا نامی نزدیکتر از نام ((اسلام )) و راست تر از این واژه برای اشاره به آن حقیقت وجود داشت ؟ اسلام ناب و پـیـراسته از همه شائبه هایی که رخ نموده بود و افزوده هایی نادرست که به جامه این دین درآمده بود؟

بـا وجود این برای سردمداران آن حرکت چنین پسندیده بود که با مقایسه ای فکری میان واقعیت اسـلام ومـسـلمانان در عصر تابناک نخستین و واقعیت این دین با مسلمانان در عصر تیره و سیاه حـاضر غیرت دینی مسلمانان را برانگیزند و ناخشنودی آنان را نسبت به وضعیتی که مسلمانان در دوران حـاضـر بـدان رسـیده بودند زنده سازند, و پس از آن پیوند اسلام با عصر سلف را به عنوان مـعـیـار هـر سـعادت و پیشرفت ودرستی معرفی کنند.

بدین ترتیب برای ادامه آن حرکت اصلاح طـلـبانه نام ((سلف )) یا ((سلفیه )) برگزیده شد, به انگیزه همان مقایسه و با این امید که انتخاب ایـن نـام در دلـهـایـی کـه هنوز افتخارات گذشته اسلام رامی ستایند و به قهرمانیهای نخستین طلیعه داران اسلام و نسل نخست مسلمانان افتخار می کنند تاثیری مثبت بر جای نهد.

بـنـابراین در آن دوران و به دلایلی که گفته شد, شعار و نام ((سلفیه )) زاده شد و برای نخستین بـار سـران حـرکـت اصـلاح طلبی و در راس آنان محمد عبده , جمال الدین اسدآبادی , رشید رضا, عبدالرحمن کواکبی و امثال ایشان از این نام و از این شعار استفاده کردند. البته این شعار در آن زمان یک مذهب اسلامی نبود که منادیانش وابسته به آن باشند و پرچم آن را بـردوش کـشـنـد.

برخلاف آنچه امروز از سوی بسیاری از مردم دیده می شود, بلکه این شعار تنها عـنـوان یک ((دعوت )) و آشنا کننده با یک شیوه و برنامه و, به طریق مفهوم مخالف , بیانگر شدت فـرو رفـتـن بـیشتر مردم در دامن بدعتها و خرافه ها و دوری آنان از اسلامی بود که سلف صالح ـ رضوان اللّه علیهم ـ بدان آراسته بودند.

در کـنـار ایـن مـساءله باید دانست آن حرکت اصلاح طلبانه به رغم این که شعار سلفیه را نشان و عـنوان خودقرار داده بود, و در همان زمان که در یک جنبه , یعنی در آنچه به بدعتها, شعبده ها و خـرافـه هـا مـربـوطمـی شـود, تلاش کرد تا به سلف نزدیک شود, از سویی دیگر نیز در بسیاری از جنبه های دیگر از سلف و ازواقعیت موجود نزد آنان روی گرداند و از آن فاصله گرفت .

حـرکـت اصـلاح دیـنـی تاثیر فراوانی در گستراندن و رواج دادن واژه ((سلف )) و ((سلفیه )) در محافل فرهنگی و اجتماعی عمومی داشت , در حالی که پیش از آن این واژه دارای مفهوم و معنایی محدود بود و جز درمناسبتهای علمی محدودی به کار نمی رفت .

تـا ایـنجا دیدیم چگونه در اوایل این قرن واژه ((سلف )) و ((سلفیه )) از حدود علمی مشخص خود فـراتـررفـت , و نـام بـرخی از مجله ها و عنوان برخی از چاپخانه ها و مؤسسه های نشر شد, همانند مـؤسـسـه نـشـر وچـاپـخـانـه ((سـلفیه )) که هر دو در مصر از شهرتی برخوردارند و مدتی آقای مـحـب الـدیـن خـطـیب مدیریت آنها را برعهده داشت .

بدین سان این واژه در محافل گوناگون درخـشـیـد و آوای نام آن در گوشها طنین افکند و با همان ستایشی همراه شد که حرکت اصلاح دینی از سوی پرچمدارانش از آن برخوردار شده بود.

در همین زمان مذهب وهابی , منسوب به بنیانگذاران شیخ محمد بن عبدالوهاب (1115ـ1206 ه .ق . /1703ـ1792م ) در نـجـد و در بـرخـی از اطـراف جزیرة العرب گسترش یافته بود, و این خود عوامل شناخته شده ای داشت که اکنون مجال پرداختن به آنها نیست .

از سویی میان مذهب وهابی و دعـوت اصـلاح دیـنـی در مـصر وجه مشترکی وجود داشت و آن عبارت بود از پیکار با بدعتها و خرافه ها و بویژه بدعتهای صوفیان .

بدین سان , از گذر همین پلی که میان آن مذهب و این حرکت وجود داشت واژه ((سلف )) و((سلفی )) میان پیروان مذهب وهابی رواج یافت و دلهای بسیاری از آنـان را مـتـوجـه خـود سـاخـت .

و ایـن درحالی بود که آنان از واژه ((وهابیت )) که نشان می داد سـرچـشمه این مذهب ـ با همه ویژگیها و مزایای خود آتنها محمدبن عبدالوهاب است ناخشنود بـودنـد, و هـمـیـن امـر نـیز آنها را بر آن داشت که واژه ((سلفیه )) راجایگزین این نام کنند.

آنان بدین ترتیب به تبلیغ این لقب جدید به عنوان نامی برای مذهب قدیم خودپرداختند تا از این رهگذر بـه مـردم بـگـویـنـد افـکـار و اندیشه های این مذهب , به آنچه محمدبن عبدالوهاب دارد محدود نـمـی شـود, بـلـکـه بـه سلف برمی گردد, و اینک پیروان این مذهب , در بنیانگذاری و پیروی از این مذهب , امانتداران عقیده و افکار سلف و نیز شیوه آنان در فهم و اجرای اسلام هستند.

چـنین بود که این واژه از نامی که به منظور تبلیغ برای حرکتی اصلاح طلبانه و دفاع از آن بر این حـرکـت نـهـاده شـده بود به لقبی تبدیل شد که این مذهب تازه آن را از آن خود کرد, مذهبی که پـیـروانش معتقدند ازمیان همه مسلمانان تنها آنها برحقند و تنها آنهایند که امین بر عقیده سلف هستند و شیوه آنان در فهم واجرای اسلام را بیان می کنند

............................................................
نویسنده: دکتر محمدسعید رمضان البوطی
مترجم: حسین صابری
بازديد:1165| نظر(0)

نظرسنجی

عالي
خوب
متوسط
می پسندم


آمار بازدیدکنندگان
جستجو در سایت