« وَمَا كَانَ الْمُؤْمِنُونَ لِيَنْفِرُوا كَافَّةً فَلَوْلَا نَفَرَ مِنْ كُلِّ فِرْقَةٍ مِنْهُمْ طَائِفَةٌ لِيَتَفَقَّهُوا فِي الدِّينِ وَلِيُنْذِرُوا قَوْمَهُمْ إِذَا رَجَعُوا إِلَيْهِمْ لَعَلَّهُمْ يَحْذَرُونَ » مـؤمنان را نسزد كه همگي بيرون روند (‌و براي فراگرفتن معارف اسلامي عازم مراكز علمي اسلامي بشوند)‌. بـايد كـه از هر قوم و قبيله‌اي‌، عدّه‌اي بروند (‌و در تـحصيل علوم ديني تلاش كنند) تا با تعليمات اسلامي آشنا گردند، و هنگامي كه به سوي قوم و قبيلۀ خود برگشتند (‌به تعليم مـردمـان بـپردازنـد و ارشـادشان كنند و) آنـان را (‌از مخالفت فرمان پروردگار) بترسانند تا خودداري كنند

زن روسپی و بنده ی صالح | مقالات 19 ارديبهشت 1390
زن روسپی و بنده ی صالح اين داستاني است كه شيخ علي الطنطاوي از ميان خاطرات زيبايش برايمان حكايت مي كند و ما را به مصر سرزمين كنانة مي كشاند.

دياري كه در آن دانشگاه أزهر جايگاه علماي بزرگ خودنمايي مي كند.

مي گويد: ازميان علماي أزهر شيخ باوقاري بود كه از دنيا به جز دانشگاه أزهر كه در آن به تدريس مشغول بود و خانه اش كه در نزديكي آن قرار داشت و راه ميان آن دو چيزي را نمي شناخت.

پس از گذشت سالها در حالي كه پا به سن گذاشته و سلامتي از او رخت بر بسته بود و نياز به استراحت داشت ‌،‌پزشك به او گفت كه بايد از محيط كار و خانه اش فاصله بگيرد و به تفريح و گردش در باغ و بستان و ساحل زيباي نيل بپردازد.

يكي از روزها از خانه خارج شد ، ارابه اي را كرايه كرد و به او گفت : فرزندم من را به مكان زيبايي ببر تا به تفريح و استراحت بپردازم.

صاحب ارابه كه انسان خبيثي بود، او را با خود به محله روسپيها برده و گفت: رسيديم همينجاست.

شيخ گفت: فرزندم ،‌ خورشيد در حال غروب كردن است كجا نماز بخوانيم؟ ابتدا من را به مسجدي ببر.

مرد خبيث او را به خانه اي برد و گفت: اينجا مسجد است.

در باز بود و صاحب خانه با اوصاف معلومي آنجا نشسته بود.

زماني كه شيخ او را ديد نگاهش را پايين انداخت و رفت روي صندلي اي كه در گوشه اتاق قرار داشت نشست و منتظر اذان شد.

زن به او نگاه مي كرد، اما نمي دانست چه كسي او را به اينجا آورده . چهره ي او به مشتريانش هيچ شباهتي نداشت ولي جرأت نمي كرد كه از او چيزي بپرسد. مقدار حيايي كه در وجودش باقي مانده بود او را از اين كار منع مي كرد.

شيخ نشسته بود و به ساعتش نگاه مي كرد تا اينكه از دور صداي اذان به گوشش رسيد.

به زن گفت: مؤذن كجاست؟ چرا اذان نمي گويد؟ وقت اذان شده . آيا تو دخترش هستي؟

زن سكوت كرد.

شيخ كمي منتظر ماند،‌ سپس گفت: دخترم نماز مغرب نزديك شده ،‌ جايز نيست آن را به تأخير بياندازيم. من در اين مسجد كسي را نمي بينم پس اگر وضو داري ،‌بيا پشت سرم بايست تا نماز جماعت بخوانيم.

شيخ اذان گفت و بعد در حالي كه به زن نگاه نمي كرد خواست اقامه كند، اما حس كرد كه او از جايش حركت نمي كند!

به او گفت: چه شده ! آيا وضو نداري؟

در اين لحظه اتفاق بزرگي رخ داد.

ناگهان ايمان زن بيدار شد. حال خود را فراموش كرده و به روزهاي گذشته بازگشت،‌ آن روزهايي كه دختري پاك و عفيف بود، به دور از گناه و معصيت….

شروع به گريه كرد ،‌هق هق كنان خود را به پاي شيخ انداخت.

شيخ متحير شده بود و نمي دانست چگونه او را نصيحت كند در حالي كه نمي خواست به او نگاه كرده يا به او دست بزند.

زن داستانش را براي شيخ بازگو كرد….

شيخ كه توبه و پشيماني زن را مي ديد و به صداقتش يقين پيدا كرده بود به او گفت:

دخترم گوش كن كه پروردگار جهانيان چه مي گويد:

أعوذ بالله من الشيطان الرجيم. قُلْ يَا عِبَادِيَ الَّذِينَ أَسْرَفُوا عَلَى أَنْفُسِهِمْ لَا تَقْنَطُوا مِنْ رَحْمَةِ اللَّهِ إِنَّ اللَّهَ يَغْفِرُ الذُّنُوبَ جَمِيعًا إِنَّهُ هُوَ الْغَفُورُ الرَّحِيمُ. سوره زمر آيه 53

بگو : اى بندگان من كه [ با ارتكاب گناه ] بر خود زياده روى كرديد ! از رحمت خدا نوميد نشويد ، يقيناً خدا همه گناهان را مي آمرزد; زيرا او بسيار آمرزنده و مهربان است

دخترم در توبه به روي هر گناهكاري باز است و آنقدر فراخ است كه بار گناهان آنها به هر اندازه كه سنگين باشد را از خود عبور مي دهد حتي كفر را.

هر كسي بعد از ايمانش كافر شود سپس قبل از اينكه روح به حلقومش برسد باز گشته ،‌توبه كند و توبه اش راستين باشد و دينش را تجديد كند الله جل جلاله از او مي پذيرد.

دخترم قطعا الله سبحانه و تعالي أكرم الأكرمين است.

آيا شنيده اي كه كريمي درب خانه اش را به روي ميهمانان و پناهندگانش ببندد؟

دخترم بلند شو ، غسل كن و لباس ساتري بپوش.

بدنت را با آب و قلبت را با توبه و پشيماني بشوي. به الله روي بياور.

منتظرت هستم ،‌ زياد دير نكن كه نماز مغرب از دستمان نرود.

زن آنچه شيخ به او گفته بود را انجام داد و با لباس و قلب جديد به نزد او برگشت.

پشت سرش ايستاد و نمازي را خواند كه شيرينيش را احساس مي كرد.

نماز قلب او را پاكيزه گرداند.

بعد از نماز شيخ به او گفت: برخيز و با من بيا. بايد تلاش كني تمامي چيزهايي كه تو را به با اينجا مرتبط مي كند،‌رها كني. بايد اثر اين روزها از خاطره ات پاك شوند.

به استغفار و انجام كارهاي نيك روي بياور . زنا از كفر بدتر نيست و هند كه كافر و دشمن رسول الله صلي الله و عليه و آله و سلم بود و مي خواست جگر حمزه رضي الله عنه ، عموي پيامبر را بخورد ، زماني كه صادقانه توبه كرد از جمله مؤمنان صالح شد.
شيخ او را با خود به خانه اي برد كه در آنجا زنان مؤمن زندگي مي كردند.

سپس براي او همسري صالح كه مورد رضايتش بود پيدا كرده و آنها را به خير و خوبي سفارش نمود.

( داستان به پايان رسيد)

حقيقتا اين داستان عجيبي است. انسان از اين روح بلند ايماني كه در اين شيخ گرانقدر بود شگفت زده مي شود.
كسي كه نفسش را پرورش داده و آنرا در بلنداي پله هاي فضايل جاي مي دهد كه دست پستي ،‌خيانت و دون مايگي به آن نمي رسد.

آن هنگام كه ارابه چي به او خيانت مي كند – و چه خيانت بزرگي- و او را به فاحشه خانه مي برد، در حالي كه شيخ در جواني خداوند را حفظ كرده بود خداوند او را نجات داده ،‌ بلكه توبه اين فاحشه را به دست او مي نويسد.

و مسئله عجيب ديگر ،‌ايماني است كه ناگهان در قلب آن زن بدون مقدمه به حركت در مي آيد. بدون هيچگونه آمادگي،‌تهديد و يا انذاري. چرا كه حق آشكار و قدرتمند است و تاريكيهاي گمراهي را در هم شكسته و اگر نقطه اي خالي در قلب پيدا كند به آن نفوذ كرده ،‌ افسار آن را به دست گرفته و رهايش نمي كند.

قطعا داستاني تكان دهنده و عبرت آموز بود و من يقين پيدا كردم كه هيچ راه نجات و سعادتي به جز با پناه بردن به خداوند از طريق بازگشت و توبه وجود ندارد.

نقل از سایت بیداری
بازديد:1697| نظر(0)

نظرسنجی

عالي
خوب
متوسط
می پسندم


آمار بازدیدکنندگان
جستجو در سایت