« وَمَا كَانَ الْمُؤْمِنُونَ لِيَنْفِرُوا كَافَّةً فَلَوْلَا نَفَرَ مِنْ كُلِّ فِرْقَةٍ مِنْهُمْ طَائِفَةٌ لِيَتَفَقَّهُوا فِي الدِّينِ وَلِيُنْذِرُوا قَوْمَهُمْ إِذَا رَجَعُوا إِلَيْهِمْ لَعَلَّهُمْ يَحْذَرُونَ » مـؤمنان را نسزد كه همگي بيرون روند (‌و براي فراگرفتن معارف اسلامي عازم مراكز علمي اسلامي بشوند)‌. بـايد كـه از هر قوم و قبيله‌اي‌، عدّه‌اي بروند (‌و در تـحصيل علوم ديني تلاش كنند) تا با تعليمات اسلامي آشنا گردند، و هنگامي كه به سوي قوم و قبيلۀ خود برگشتند (‌به تعليم مـردمـان بـپردازنـد و ارشـادشان كنند و) آنـان را (‌از مخالفت فرمان پروردگار) بترسانند تا خودداري كنند

طفیل بن عمرو رضی الله عنه | صحابه و صحابیات رسول 2 آذر 1392
طفیل بن عمرو رضی الله عنه

طفیل بن عمرو دوسی سردار قبیله‎ی دوس، فردی شریف از بزرگان سرشناس عرب و از معدود افراد جوانمرد در زمان جاهلیت بود.

هیچ وقت دیگ غذا از اجاقش پایین نمی‎آمد و همیشه در خانه‎اش به روی مهمانان از راه رسیده باز بود.
گرسنگان را غذا می‎داد وحشت زدگان را امنیت می بخشید و به پناهندگان پناه می‎داد و با این حال ادیبی باهوش و زیرک، و شاعری باریک‎بین با ذوقی لطیف بود که به رموز تلخی و شیرینی کلام، آنجا که یک کلمه می‎تواند معجزه بیافریند، آشنایی کامل داشت.

طفیل منازل قومش را در «تهامه»(۱) پشت سر گذاشت و راهی مکه شد. این در حالی بود که کشمکش و نزاع میان پیامبر بزرگوار صلوات الله علیه و کفار قریش در حال جریان بود؛ هر جناحی می خواست برای خودش یارانی جمع کند و برای حزب خود طرفدارانی بیاید؛ رسول خدا (صلی الله علیه وسلم) به سوی پروردگارش دعوت می‎داد و یگانه سلاحش ایمان و حقیقت بود و کفار قریش هم با تمام امکانات در مقابل او ایستادگی می‎کردند و سعی داشتند از هر طریق ممکن مردم را از پیوستن به او باز دارند. طفیل احساس کرد که بدون آمادگی وارد این معرکه شده و بدون اینکه قصدی داشته باشد در ژرفای آن فرو می‎رود؛

او برای این خاطر به مکه نمی‎آمد و مسأله پیامبر و قریش اصلاً در خاطرش نبود. اینجاست که طفیل در مورد این کشمکش، خاطره‎ای فراموش نشدنی و داستانی شگفت‎انگیز دارد که بجاست آنرا با دقت بخوانیم:

طفیل می‎گوید: به مکه آمدم همینکه سران قریش مرا دیدند، استقبال عجیبی از من بعمل آوردند و مرا در بهترین مکان جای دادند، سپس به من گفتند: ای طفیل! اکنون به شهر ما آمده‎ای، باید برایت بگوییم که این مرد که گمان می‎کند پیامبر است وضع ما را آشفته نموده، همبستگی ما را از بین برده و جماعت ما را پراکنده ساخته است، ما از آن بیم داریم که مبادا آنچه بر سر ما آمده بر سر تو هم بیاید و به رهبری تو لطمه وارد شود، لذا تو را سفارش می‎کنیم با این مرد اصلاً صحبت نکن و به سخنان او اصلاً گوش مده زیرا او کلامی ساحرانه دارد که بین پدر و فرزند جدایی می‎افکند و برادر را از برادر و شوهر را از همسر جدا می‎کند.

طفیل می‎گوید:

بطور مکرر سخنان عجیبی از او در گوشم می‎خواندند و از کارهای شگفت‎انگیز او مرا می‎ترساندند تا آنجا که تصمیم گرفتم اصلاً با او تماس نگیرم؛ نه با او حرف بزنم و نه چیزی از او بشنوم.

وقتی به خاطر طواف کعبه و تبرک گرفتن از بتهای آن (که معمولاً ما به حج آن می‎رفتیم و آنها را تعظیم می‎کردیم) به طرف مسجد رفتم، از ترس اینکه مبادا از سخنان پیامبر چیزی به گوشم برسد در گوشهایم پنبه گذاشتم اما به محض اینکه داخل مسجد شدم او را دیدم که در جلوی خانه کعبه نماز می‎خواند متوجه شدم که نماز او با نماز ما خیلی فرق دارد و عبادتی است که با عبادت ما تفاوت دارد، از تماشای او خوشم آمد و عبادت او مرا تکان داد، احساس کردم که بدون اختیار دارم به او نزدیک می‎شوم تا اینکه به او نزدیک شدم، سرانجام خداوند خواست که چیزی از سخنان او به گوشم برسد، لاجرم سخنان زیبای او را شنیدم، با خودم گفتم ای طفیل! مادرت به عزایت بنشیند؛ تو که مرد شاعر و زیرکی هستی و خوبی را از بدی تشخیص می‎دهی، چه چیزی ترا از شنیدن صحبت های این مرد باز می دارد؟ اگر چیزی که می گوید خوب است آنرا قبول کن و اگر بد است آن را نپذیر.

بعد از این کمی درنگ کردم تا اینکه رسول خدا (صلی الله علیه وسلم) به خانه اش برگشت. به دنبال او رفتم. وقتی وارد خانه اش شد من هم وارد شدم و به او گفتم: ای محمد! قوم تو چیزهایی به من گفتند و به قدری مرا از کارهای تو ترساندند که نا گزیر شدم در گوشهایم پنبه بگذارم تا حرف های شما را نشنوم، اما خداوند خواست که من چیزی از سخنان شما را بشنوم آنچه از شما شنیدم واقعاً مورد پسند من قرار گرفت لذا از شما تقاضا دارم آیین خود را به من نشان بدهی…

ایشان چیزهایی برایم گفت و سوره‎ی اخلاص و فلق را برایم خواند بخدا قسم تا آن لحظه سخنی به آن زیبائی نشنیده و طریقه ای عادلانه تر از طریقه او ندیده بودم. در این هنگام بود که دستم را بسوی او دراز کردم و گواهی دادم به اینکه:
«لا اله الا الله و محمدٌ رسول الله» و اسلام آوردم.

طفیل می‎گوید:

بعد از آن مدتی در مکه ماندم، در این مدت مسائل اسلام را یاد گرفتم و چیزی از قرآن که برایم مقدور بود حفظ کردم. هنگامیکه تصمیم گرفتم به طرف قوم خود برگردم، به پیامبر گفتم: «ای رسول خدا! من در میان قوم خود نفوذ زیادی دارم و اینک به سوی آنها برمی‎گردم و آنها را به طرف اسلام دعوت می‎کنم شما دعا کنید خداوند نشانه‎ای که دلیل حقانیتم قرار گیرد به من عنایت کند تا دعوتم مؤثر قرار گیرد پیامبر فرمود: بار الها به او نشانه‎ای مرحمت فرما.

بطرف قومم حرکت کردم، وقتی به بلندی که مشرف بر منازل آنها بود رسیدم در میان دو چشمم نوری مثل چراغ ظاهر شد. گفتم خدایا! این نور را در جایی غیر از صورتم ظاهر بفرما، چون مردم گمان می‎کنند این عقوبتی است که به خاطر ترک دین آنها به من رسیده است. بلافاصله نور از آنجا به سر شلاقم منتقل شد. که مردم از دور آن را مانند چراغی آویزان می‎دیدند و این در حالی بود که من از بالای گردنه پایین می آمدم.

از گردنه که پایین آمدم پدرم آمد، حالا او پیرمرد شده بود ، به او گفتم از من دور باش من از تو نیستم و تو از من نیستی.
گفت: چرا پسرم؟

گفتم: من مسلمان و پیرو دین محمد (صلی الله علیه وسلم) شده‎ام.

گفت: ای پسرم! دین تو دین من است، گفتم: برو غسل کن و لباس پاکیزه بپوش و بعد بیا تا آنچه را یاد گرفتم به تو بیاموزم.

پدرم رفت غسل کرد و لباس پاکیزه پوشید و آمد، من دین اسلام را به او عرضه کردم و او مسلمان شد.
بعد از آن زنم آمد.

به او گفتم: پیش من نیا من از تو نیستم و تو از من نیستی.

گفت: برای چه! پدر و مادرم فدایت باشند.

گفتم: دین اسلام بین من و تو جدایی افکند. من اسلام آوردم و پیرو دین محمد (صلی الله علیه وسلم) شدم.

گفت: دین من دین تو است.

گفتم: برو و از آب «ذی شری» (۲) غسل کن.

گفت: پدر و مادرم فدایت! آیا می ترسی از طرف «ذی شری» گزندی به فرزندانت برسد؟

گفتم: تو و ذی شری هلاک شوید، منظورم این است که برو آنجا و دور از انظار مردم غسل کن، من ضامنم که این سنگ بی جان ضرری به تو نرساند.

زنم رفت غسل کرد و آمد، من اسلام را به او عرضه کردم، او هم مسلمان شد. بعد از آن نوبت قبیله ام رسید، آنها در اسلام آوردن تأخیر کردند مگر ابوهریره که زودتر از همه مسلمان شد.

همراه با ابوهریره به مکه آمدم و خدمت رسول اکرم (صلی الله علیه وسلم) حاضر شدم پیامبر پرسید پشت سرت چه خبر بود؟

گفتم: قلوبی که پرده های ظلمت آنها را فرا گرفته بود متأسفانه قبیله‎ی دوس غرق در فسق و نافرمانی بود.

رسول خدا (صلی الله علیه وسلم) بلند شد وضو گرفت و بعد از اینکه نماز خواند دستهایش را به طرف آسمان بلند کرد.

ابوهریره می‎گوید وقتی پیامبر را در این حالت دیدم ترسیدم که قومم را نفرین کند و آنها هلاک شوند لذا بی‎اختیار گفتم: وای قومم!

اما رسول الله (صلی الله علیه وسلم) اینگونه شروع به دعا کرد: بار الها! قوم دوس را هدایت کن بار الها! قوم دوس را هدایت کن…

آنگاه رو به طفیل کرد و گفت: دوباره به سوی قومت برگرد و با آنها با نرمی رفتار کن و آنها را به سوی اسلام دعوت بده.

من مشغول دعوت در قبیله‎ی دوس شدم تا اینکه رسول الله به مدینه هجرت کرد صحنه های بدر و خندق سپری شدند بعد از آن من پیش پیامبر آمدم در حالیکه هشتاد خانه‎وار که همگی مسلمان واقعی و شایسته بودند به همراه داشتم پیامبر از دیدن ما خوشحال شد و ما را در غنائم خیبر سهیم گردانید.

ما گفتیم ای رسول خدا ما را در جنگها در میمنه‎ (سمت راست) لشکر قرار بده و کلمه‎ی «مبرور» را بعنوان شعار برای ما در نظر بگیر.

بعد از آن طفیل تا فتح مکه همراه رسول خدا بود. روزی به پیامبر (صلی الله علیه وسلم) گفت: مرا بسوی «ذی الکفین» بت عمرو بن حممه بفرست تا آنرا بسوزانم.

پیامبر به او اجازه داد تا همراه چند نفر از افراد قومش به سوی آن حرکت کند.

هنگامیکه بدانجا رسید اقدام به سوزاندن بت کرد، زنان و مردان و کودکان اطراف او جمع شدند و منتظر لحظه‎ای بودند که به او ضرری برسد یا آتش او را برباید زیرا او به بت آنها اهانت کرده و آنرا شکسته بود.
اما طفیل در برابر چشم بندگان آن بت، رو به بت کرد و در حالیکه کلمات زیر را زمزمه می کرد از ناحیه‎ی قلبش آنرا به آتش کشید:

«یا ذالکفین لست من عبادکا / میلادنا أقدم من میلادکا / إنی خشوت النار فی فوادکا»

دیری نپایید که آتش، بت را در خود فرو برد و به همراه آن ریشه های باقیمانده‎ی شرک را در قبیله‎‎ی دوس برای همیشه نابود ساخت از آن پس همگی افراد آن قوم، مسلمانان واقعی شدند. بعد از آن طفیل همیشه با رسول الله (صلی الله علیه وسلم) همراه بود. تا اینکه پیامبر (صلی الله علیه وسلم) به جوار رحمت ایزدی پیوست.

پس از درگذشت آن حضرت (صلی الله علیه وسلم) وقتی که خلافت به ابوبکر صدیق (رضی الله عنه) رسید، طفیل خود و شمشیر خود و فرزندانش را در خدمت او در آورد. وقتی که مبارزه با مرتدین به پایان رسید، طفیل و پسرش عمرو پیش‎آهنگ لشکری بودند که برای سرکوبی مسلمیه کذاب روانه شد، طفیل در مسیرش به طرف یمامه بود که خوابی دید و از همراهانش خواست خواب او را تعبیر کنند.

گفتند: چه دیدی؟!

گفت: دیدم که سرم تراشیده شد و پرنده ای از دهنم بیرون جهید و بعد زنی مرا در شکمش جای داد، پسرم عمرو هم دنبالم آمد اما میان من و او جدایی افتاد و او نتوانست همراه من بیاید.

گفتند: خواب نیک است.

گفت: بخدا سوگند من خودم آنرا چنین تعبیر کردم که:

تراشیدن سرم کنایه از این است که سرم قطع می شود… و آن پرنده هم که از دهنم بیرون آمد روح من است که پرواز می‎کند و آن زن، زمین است که برایم حفر می شود و در شکم آن دفن می‎شوم، پس امید است که به شهادت برسم، اما به دنبال آمدن پسرم کنایه از آن است که او طالب شهادتی است که من در جستجوی آن هستم اگر خدا بخواهد بعداً به آن دست خواهد یافت.

سرانجام در جنگ یمامه صحابی جلیل القدر طفیل بن عمرو (رضی الله عنه) مبتلای آزمایش الهی شد و به شهادت رسید پسرش عمرو که در آن جنگ مشغول مبارزه بود زخمهای زیادی دید و دست راستش قطع شد. و در حالی به مدینه برگشت که پدرش و دست راستش را در یمامه از دست داده بود.

عمرو بن طفیل (رضی الله عنه) در زمان خلافت حضرت عمر (رضی الله عنه) به خدمت وی رسید. تعداد کثیری از مردم آنجا حضور داشتند در این هنگام برای حضرت عمر (رضی الله عنه) غذا آوردند. آن حضرت مردم را برای صرف غذا صدا زدند. همه جلو رفتند مگر عمرو که از رفتن به سر سفره اعراض کرد.

حضرت عمر خطاب (رضی الله عنه) به او گفت:

ترا چه شد؟ شاید از اینکه دستت قطع شده، خجالت می‎کشی و به طرف غذا نمی‎آیی؟

عمرو بن طفیل: بله! ای امیرالمومنین.

حضرت عمر گفت: به خدا قسم من به این غذا دست نخواهم زد تا زمانی که دست قطع شده تو، به این غذا نرسد، بخدا جز تو کسی یافت نمی‎شود که قسمتی از بدن او در بهشت باشد (منظورش دست او بود).

از زمانی که عمرو از پدرش جدا شد مرتب در رؤیای شهادت به سر می‎برد. سرانجام در جنگ یرموک (۳) عمرو همراه سایر جنگجویان اسلام پا به میدان مبارزه نهاد و آنقدر جنگید تا به درجه رفیع شهادت نایل آمد؛ همان چیزی که پدرش به او نوید داده بود.

خداوند طفیل بن عمرو الدوسی را با رحمتش نوازش دهد او هم شهید است و هم پدر شهید.

.......................
۱- سرزمین های ساحلی دریای سرخ
۲- ذی شری یکی از بت های قبیله‎ی دوس بود. کنار آن آبی بود که از کوه پایین می آمد.
۳- جنگ تاریخی بود که در سال پانزدهم هجری بوقوع پیوست. در این جنگ مسلمین پیروزیهای بزرگی علیه رومیان بدست آوردند.
.......................
منبع:کتاب تصاویری از زندگی صحابه (صور من حیاة الصحابة)
مولف: عبدالرحمن رأفت پاشا
ترجمه: نصیراحمد سیدزاده
بازديد:1489| نظر(0)

نظرسنجی

عالي
خوب
متوسط
می پسندم


آمار بازدیدکنندگان
جستجو در سایت