« وَمَا كَانَ الْمُؤْمِنُونَ لِيَنْفِرُوا كَافَّةً فَلَوْلَا نَفَرَ مِنْ كُلِّ فِرْقَةٍ مِنْهُمْ طَائِفَةٌ لِيَتَفَقَّهُوا فِي الدِّينِ وَلِيُنْذِرُوا قَوْمَهُمْ إِذَا رَجَعُوا إِلَيْهِمْ لَعَلَّهُمْ يَحْذَرُونَ » مـؤمنان را نسزد كه همگي بيرون روند (‌و براي فراگرفتن معارف اسلامي عازم مراكز علمي اسلامي بشوند)‌. بـايد كـه از هر قوم و قبيله‌اي‌، عدّه‌اي بروند (‌و در تـحصيل علوم ديني تلاش كنند) تا با تعليمات اسلامي آشنا گردند، و هنگامي كه به سوي قوم و قبيلۀ خود برگشتند (‌به تعليم مـردمـان بـپردازنـد و ارشـادشان كنند و) آنـان را (‌از مخالفت فرمان پروردگار) بترسانند تا خودداري كنند

رویای صادقه رسول الله صلی الله علیه و سلم | احادیث روزانه 9 بهمن 1392
در صحیح بخاری آمده که از سمره بن جندب رضي الله عنه روايت است که گفت:رسول الله صلي الله عليه وسلم به اصحابش بسيار فرمود: آيا کدام يک از شما خوابي ديده است؟ و قصه مي کرد براي شان آنچه را که خداوند خواسته بود، قصه کند.
وي صلي الله عليه وسلم صبحي به ما گفت: در شب دو شخص نزدم آمدند و به من گفتند: برویم و من با آنها رفتم و ما بالاي سر شخصي آمديم که خوابيده بود و ديديم که ديگري بالاي سر او همراه با سنگي ايستاده و ناگاه سنگ را بسرش مي زند و سرش را شق نموده و سنگ به آنجا مي غلطد و او بدنبال سنگ مي رود تا آن را بگيرد، ولي بوي باز نمي گردد تا اينکه سرش مثل اول درست شود. باز بر وي بازگشته و مثل اول با او رفتار مي کند به آنها گفتم: سبحان الله اين دو چه کاره هستند؟
هردو بمن گفتند: برو، برو رفتيم تا اينکه بر سر مردي آمديم که بر پشتش افتاده بود و ديگري با ارهء آهنين بالاي سرش ايستاده بود و ناگهان ديديم که وي به يکي از دو طرف رويش متوجه شده و کنارهء دهان و بيني و چشمش را تا پشت سر چاک مي کند.
باز جانب ديگر روي آورده و همانطور که در جانب اولي کرد، انجام مي دهد و از آن جانب فارغ نمي گردد، مگر اينکه جانب اولي کماکان بحال اوليش بر مي گردد، سپس به آن باز گشته هماطوريکه در مرتبهء اول نمود، مي نمايد. فرمود: گفتم: سبحان الله اين دو چکاره هستند؟
بمن گفتند: برو برو، پس رفتيم تا اينکه به مثل تنوري رسيديم گمانم که فرمود: ناگاه ديدم که در آن سخنان نامفهوم و صداهائي است. و به آن سر زديم و ديديم که در آن مردان و زناني عريان اند و ديديم که از زير شان شعلهء مي آيد و چون مي آمد چيغ و فرياد مي کشيدند. گفتم: اينها کيانند؟
بمن گفتند: برو، برو و رفتيم تا اينکه به جويي آمديم گمانم که مي فرمود: که مثل خون سرخ بود و در آن شناگري شنا مي کرد و بر کناره جوي مردي بود که سنگهاي زيادي نزدش جمع شده بود و ناگهان ديديم که آن شناگر به اندازهء که مي خواست شنا کرده و باز نزديک شخصي که سنگها نزدش گرد آمده بود آمده و دهانش را باز مي کرد و آن شخص سنگها را همچون لقمه بدهانش مي انداخت و او مي رفت و شنا مي کرد و دو باره بسويش باز مي گشت و هر وقتيکه بسويش باز مي گشت، دهانش را باز مي کرد و او سنگها را بدهانش مي انداخت.
به آنها گفتم: اين دو نفر کيانند؟
بمن گفتند: برو، برو و رفتيم پس بر سر مردي زشت صورت آمديم. فرمود: چون بدترين و زشت ترين مردي که مشاهده کني و ديديم که در پيشش آتشي بود که آنرا روشن مي کرد و به اطرافش مي گشت به آن دو گفتم: اين کيست؟
بمن گفتند: برو، برو پس رفتيم و به گلستان انبوهي رسيديم که در آن همه گونه گلهاي رنگا رنگ بهاري وجود داشت و در ميان گلستان مرد بلند قدي بود که نمي شد درازي سرش را در آسمان ببينيم. و در اطراف آن مرد، بچه هاي زيادي بودند که هرگز مثل شان را نديده بودم. گفتم: اين کيست و اينها کيانند؟
بمن گفتند: در آن بالا شو و بالا شديم به شهريکه از يک خشت طلا و يک خشت نقره بناء شده بود به دروازهء شهر آمديم و درخواست باز کردن آنرا کرديم و آن دروازه باز شده و ما به آن وارد شديم و مرداني بملاقات ما شتافتند که نيمي از وجود شان در خلقت شان مانند زيبا ترين چهره هائيکه ديده اي و نيمهء ديگر مانند بدترين چهرهء که ديده اي، بود. آن دو به آنها گفتند: برويد و بدريا غوطه ور شويد. ناگهان ديديم که آنجا جويي پهن و جاري است گويي که آبش در سفيدي شير خالص است و آنها رفته در آن غوطه زدند. پس بسوي ما باز گشتند در حاليکه آن بدي از ايشان دور گشته و به زيباترين صورت در آمده بودند.
فرمود: آن دو بمن گفتند: اين بهشت جاويد است و اين منزل تو است و چشمانم زياد بطرف بالا نگريست، ناگاه قصري را ديدم که مثل ابري سفيد بود.
بمن گفتند: اين منزل تو است. به آنها گفتم: بارک الله فيکما، من را بگذاريد که به آن درآيم. گفتند: اما حالا نه و تو به آن در آمدني هستي.
به آنها گفتم: من در اين شب اموري را ديدم که از آن به شگفت ماندم، آنچه من ديدم چه بود؟
بمن گفتند: با خبرت خواهيم ساخت:
اما مرد اوليکه سرش به سنگ شکافته مي شد، او کسي بود که قرآن را حفظ کرده و آن را ترک مي کند و از نمازهاي فرض مي خوابد.
و اما مرديکه بالاي سرش آمدي که کنارهء دهان و بيني و چشمش تا پشت سرش چاک مي شد او مردي بودکه صبح از خانه اش برآمده و دروغي مي گفت که به آفاق مي رسيد.
و اما مردان و زنان لختي که در ساختماني مثل تنور قرار داشتند، آنان زنان و مردان زنا کار اند.
و اما مرديکه بر سرش آمدي که در جوي شنا مي کرد و سنگها به دهانش انداخته مي شد، او سودخوار بود.
و اما مرد زشت هيکلي که در کنار آتش بوده آنرا مي افروخت و بدورش مي گشت، او مالک و خازن دوزخ است.
اما مرد بلند قامتي که در گلستان بود او ابراهيم عليه السلام است و بچه هايي که به اطراف او بودند، پس هر مولوديست که بر فطرت مرده است.
و در روايت برقاني آمده که: بر فطرت ولادت شده است.
بعضي از مسلمين گفتند: يا رسول الله صلي الله عليه وسلم و فرزندان مشرکين چطور؟
رسول الله صلي الله عليه وسلم فرمود: و فرزندان مشرکان.
و اما گروهي که نيم شان زيبا و نيم شان زشت بود، آنها گروهي بودند که عمل نيک و بد هر دو را انجام دادند و خداوند از ايشان درگذشت.
و در روايتي از وي آمده که: ديشب (در خواب) دو مرد را ديدم که نزدم آمده و مرا بيرون کرده به زميني قدس بردند و سپس آن را ياد آوري نمود و فرمود: بعد رفتيم تا اينکه به نقبي مانند تنور رسيديم که بالايش تنگ و پايانش فراخ بود و به زيرش آتشي در ميگرفت چون آتش بالا مي شد، آنها بالا مي شدند و چون شعله اش فرو مي نشست به آن باز مي گشتند و در آن مردان و زناني لخت و عريان بودند.
در آن روايت آمده: تا اينکه به جويي از خون رسيديم و راوي در آن شک نمود که در آن مردي در وسط جوي ايستاده بود و در ساحل دريا مردي بود که پيش رويش سنگهائي قرار داشت، سپس آن مردي که در جوي بود مي آمد و مي خواست بر آيد. سنگي بر دهنش مي انداخت و بحالت اولي و جاي اولي اش باز مي گشت.
و در آن روايت آمده که: پس مرا بدرخت بالا کردند و مرا به خانهء داخل نمودند که هرگز از آن زيباتر نديده بودم که در آن مردان پير و جواني بودند و در آن روايت آمده: آنمردي که ديدم که کنارهء دهنش چاک کرده مي شد، پس دروغگويي است که دروغ را قصه مي کند و اين دروغش از وي گرفته شده و به آفاق مي رسد و تا روز قيامت بوي آن کار مي شود.
و در روايت آمده که: آن مردي که ديدمش که سرش به سنگ شکافته مي شد، مرديست که الله تعالي قرآن را بوي آموخته و در شب از آن خوابيده و در روز به آن عمل نکرده و تا روز قيامت به وي آن کار مي شود.
و خانهء اول که داخل شدم خانهء عموم مؤمنان است و اما اين خانه، خانهء شهداء است و من جبرئيلم و اين ميکائيل است، پس سرت را بالا کن وسرم را بالا نموده و بالاي سرم چيزي شبيه ابر را ديدم، گفتند: او منزل تست. گفتم: مرا بگذاريد که بخانه و منزلم داخل شوم.
گفتند: براي تو عمريست که هنوز تمامش نکرده اي و چون تکميلش کردي، به منزلت مي آئي.
بازديد:2427| نظر(0)

نظرسنجی

عالي
خوب
متوسط
می پسندم


آمار بازدیدکنندگان
جستجو در سایت