« وَمَا كَانَ الْمُؤْمِنُونَ لِيَنْفِرُوا كَافَّةً فَلَوْلَا نَفَرَ مِنْ كُلِّ فِرْقَةٍ مِنْهُمْ طَائِفَةٌ لِيَتَفَقَّهُوا فِي الدِّينِ وَلِيُنْذِرُوا قَوْمَهُمْ إِذَا رَجَعُوا إِلَيْهِمْ لَعَلَّهُمْ يَحْذَرُونَ » مـؤمنان را نسزد كه همگي بيرون روند (‌و براي فراگرفتن معارف اسلامي عازم مراكز علمي اسلامي بشوند)‌. بـايد كـه از هر قوم و قبيله‌اي‌، عدّه‌اي بروند (‌و در تـحصيل علوم ديني تلاش كنند) تا با تعليمات اسلامي آشنا گردند، و هنگامي كه به سوي قوم و قبيلۀ خود برگشتند (‌به تعليم مـردمـان بـپردازنـد و ارشـادشان كنند و) آنـان را (‌از مخالفت فرمان پروردگار) بترسانند تا خودداري كنند

طالوت | قصه های قرآنی 7 فروردين 1393
طالوت

تابوت عهد، نعمتی از نعمت‌های پیوسته و فراوان خداوند بر بنی‌اسرائیل بودکه آثار و برکات زیادی برای آنان دربر داشت و نزد بنی‌اسرائیل دارای شان و مقامی شگفت‌انگیز بود و داستانی ظریف داشت‌؛ آنان هنگام رویارویی با دشمنان خود در میدان جنگ و کارزار، تابوت را در جلو دست خود حمل می‌کردند و آن را پیشاپیش صفوف خود قرار می‌دادند و با دیدن آن در دل خویش آرامش و اطمینان می‌یافتند و دشمنانشان نیز دچار ترس و هراس میشدند زبرا تابوت‌، رازی شگفت‌انگیز داشت و خداوند آن را به مزایایی اختصاص داده بود. اما زمانی‌که بنی‌اسرائیل از شریعت خود روگردان شدند و رفتار و کردارشان را عوض کردند، خداوند فلسطینی‌ها را بر آنان مسلط نمود و آنان بر بنی‌اسرائیل پیروز شدند و آن‌ها از سرزمینشان بیرون راندند و بین آنان و فرزندانشان جدایی افکندند و سرانجام تابوت را نیز از دست آن‌ها گرفتند و این‌کار جمعیت آنان را از هم‌ گسست و باب فروپاشی وحدت آنان شد و آنان پس از آن واقعه‌، به ذلت و خواری تن در دادند و چشم‌هایشان را بر ستم و پستی بستند. مدت زمانی بر این منوال گذشت‌، تا این ‌که «‌سموئیل‌» پیامبر بنی‌اسرائیل شد. سپس تعدادی از آنان به او پناه بردند و تصمیم ‌گرفتند که خود را از پرتگاه ننگ و رسوایی‌ کنار کشند و لباس خواری و پستی را از تن خود بیرون آورند، از این‌رو از پیامبرشان خواستند که پادشاهی برای آنان برگزیند که زیر پرچم او گرد آیند و تحت رهبری او جمع شوند، شاید به واسطه‌ی او دشمن را شکست دهند و خداوند پیروزی را برای آنان مقدر نماید. پیامبرشان -‌که احوال آنان را سنجیده و رفتارشان را امتحان‌ کرده و نقطه ضعف آن‌ها را شناخته بود - ‌به آنان ‌گفت‌: من‌ گمان می‌کنم‌ که اگر جنگ بر شما واجب شود، خود را کنار می‌کشید و اگر به جهاد فرا خوانده شوید، توجهی نکرده‌، به خود اعتماد نمی‌کنید.

گفتند: چگونه خود را کنار می کشیم و بی‌اعتنایی می‌کنیم‌، در حالی ‌که از سرزمینمان رانده شده‌ایم و بین ما و فرزندانمان فاصله انداخته شده است‌؟‌! چه حالی بدتر از این حالی است که ما داریم و چه پستی و ذلتی شدیدتر از آن چیزی است‌ که ما به آن مبتلا شده‌ایم‌.

سموئیل ‌گفت‌: بگذارید درکار شما از خداوند طلب خیر و راه ‌حل نمایم و منتظر وحی او باشم‌. او از خداوند خواست که کسی را برایشان انتخاب نماید که شایسته پادشاهی آنان باشد و به رهبری و فرماندهی آنان اقدام نماید؛ پس خداوند به او وحی فرمود: من طالوت را به عنوان پادشاه آنان انتخاب نمودم‌؛ سموئیل گفت‌: پروردگارا! من طالوت را نمی‌شناسم و قبلا هم او را ندیده‌ام‌؛ خداوند به او وحی فرستاد: من او را به سوی تو خواهم فرستاد و تو در دیدن و ملاقات با او مشکلی نخواهی داشت و کوششی برای شناسایی نشانه‌ها و چهره‌ی او لازم نداری‌، پس پادشاهی را به او بسپار و پرچم جهاد را تسلیم او کن‌.

*‌**
طالوت مردی تنومند و بلند قامت با ماهیچه‌هایی برجسته و بنیه و بدنی محکم بود و با نگاه به چشمان او هر بیننده‌ای درمی‌یافت ‌که در ورای آن قلبی پاک و طبعی جوانمردانه نهفته است‌، اما او شهرت و آوازه‌ای نداشت و کم‌تر کسی او را می‌شناخت‌. او همراه با پدرش در یکی از روستاهای آن سرزمین زندگی می‌کرد و حیوانات پدر را به چرا می‌برد و به ‌کشاورزی و زراعت نیز مشغول بود.

روزی از روزها که طالوت همراه با پدرش در مزرعه‌ کار می‌کرد، ماده الاغ آن‌ها گم شد و طالوت همراه با غلامش دشت‌ها و دره‌ها را برای یافتن الاغ درنوردید.

جست‌وجوی آن‌ها در فراز و نشیب‌های آن سرزمین چندین روز به درازا کشید تا این‌که پاهایشان از پیاده‌روی و شب‌روی ورم ‌کرد و خستگی آنان را دربرگرفت‌.

طالوت به غلامش‌ گفت‌: بیا برگردیم‌، من حدس می‌زنم ‌که دغدغه و نگرانی زیاد به پدر روی آورده است و می‌ترسم ‌که نگرانیش در مورد ما الاغ را ازیادش برده باشد. غلام ‌گفت‌: اما اکنون ما در سرزمین «‌صوف‌» موطن سموئیل هستیم و تا آن جایی‌که من می‌دانم او پیغمبری است ‌که وحی بر او نازل می‌شود و فرشتگان به سوی او پایین می‌آیند، بیا تا نزد او برویم و در مورد الاغ‌ها از او سوال نماییم‌، شاید با رای و نظرش راهمان را روشن نماید و یا از طریق وحی ما را به جایی هدایت نماید؛ طالوت این نظر را پسندید و امیدی تازه یافت و بوی موفقیت به مشامش رسید.

هنگامی‌ که آن دو نزد سموئیل می‌رفتند، در راه به دخترانی برخورد نمودند که برای بردن آب آمده بودند. از آن دختران خواستند که به سمت سموئیل پیامبر گرامی خداوند راهنماییشان نمایند و بگویند که او درکجا اقامت می‌کند و آنان چگونه می‌توانند به او پرسند؛ آن دختران‌ گفتند: او معمولا در این وادی بالای آن‌ کوه می‌رود و همین الان به آن‌جا خواهد آمد. در همین هنگام‌ که آنان مشغول صحبت بودند، سموئیل بر آنان ظاهر شد و از او عطر نبوت برمی‌خاست و چهره‌اش نشان از پیامبری گرامی و فرستاده‌ای امین می‌داد. به محض این‌که طالوت و سموئیل همدیگر را دیدند، دل هرکدام برایش‌ گواهی داد و با جان یکدیگر را شناختند و در درون آن دو نسبت به هم پیوندی به وجود آمد و به قلب سموئیل خطور کرد که این مرد، همان طالوتی است‌که خداوند در مورد پادشاهیش به او وحی فرستاد و اعلان نمود که او سختی بار رهبری و پادشاهی قوم را به دوش خواهد کشید. طالوت ‌گفت‌: ای پیامبر خدا! من نزد تو آمده‌ام تا چیزی را برایم روشن نمایی و مرا راهنمایی ‌کنی‌، ماده الاغ پدرم در دره‌های این سرزمین‌ گم شده است و من همراه با این غلام به دنبالش بیرون آمده‌ایم تا اثری از آن پیدا کنیم‌، اما بعد از سه روز جز ناکامی چیزی حاصل ما نشده است و آرزویمان تحقق نیافت و اکنون نزد تو آمده‌ایم تا با فیضی از علمت ما را به سوی آن راهنمایی‌کنی یا راه یافتن آن را به ما بنمایانی‌.

سموئیل ‌گفت‌: در مورد الاغ‌، خیالت راحت باشد و ذهنت را به آن مشغول نکن زبرا آن اکنون در راه بازگشت به سوی پدرت می‌باشد، اما من تو را برای امری بسیار خطیر و مهم‌تر فرا میخوانم‌؛ در حقیقت خداوند تو را به عنوان پادشاه بنی‌اسرائیل برگزبده است تا آنان را با هم متحد نمایی‌، به تدبیر امورشان بپردازی و آنان را از شر دشمنانشان نجات دهی و خدا نیز اگر اراده نماید، برای تو پیروزی و برای دشمنانت شکست و ذلت و خواری مقدر خواهد فرمود.

طالوت به او گفت‌: من را چه‌کار به پادشاهی و ریاست و رهبری‌؟‌! من از فرزندان بنیامین که از گمنام‌ترین تیره‌های بنی‌اسرائیل است‌، می‌باشم و از مال و ثروت اندکی برخوردارم‌، پس چگونه ممکن است‌ که پادشاه شوم و زمام قدرت را به دست بگیرم‌؟ سموئیل گفت‌: این خواست و وحی الهی و دستور و سخن خداوند است‌، پس شکرگزار این نعمت باش و خودت را برای جهاد آماده‌ کن‌.

و سپس دست طالوت را گرفت و در میان قوم همراه با او ایستاد و گفت‌: به راستی خداوند، این طالوت را برای پادشاهی شما برگزیده است و او بر شما حق ریاست و حکومت دارد و بر شماست‌ که پادشاهی او را بپذیرید و از او اطاعت نمایید و سپس خود را تجهیز نموده‌، برای رویارویی با دشمن خود را آماده نمایید.

اما همین ‌که سموئیل به آنان خبر داد که پادشاهی در میان آن‌ها به طالوت می‌رسد، سراسیمه و شگفت زده شدند، زبرا طالوت را فردی ‌گمنام‌، بداحوال و تهیدست یافته بودند و سپس به یکدیگر نگاه ‌‌کردند، ‌گردن‌های خود را کج‌ کردند و دماغشان را بالا گرفتند و گفتند. چگونه او بر ما پادشاه می‌شود و حال آن‌که نه از نسبی اصیل برخوردار است و نه از دودمانی‌ کریم و بزرگوار، او نه از فرزندان لاوی است که شاخه‌ی نبوت و درخت رسالت است و نه از فرزندان یهودا که صاحب قدرت و رسالت بود وانگهی‌، چگونه مردی فقیر و تهیدست به فرمانروایی ما برگزیده شده‌ که مالی ندارد تا با آن به تدبیر مملکتش بپردازد و یا با آن از حوزه‌ی فرمانروایی خود محافظت نماید، در حالی‌ که ما هرکدام صاحب مال وثروت و نفوذ و اقتدار می‌باشیم‌.

سموئیل‌ گفت‌: ریاست بر مملکت و فرماندهی سپاه‌، نیازی به نسب و ثروت و مال ندارد و نسب برای فردی کم‌خرد و نادان که از اداره‌ی امور چیزی نمی‌داند، چه فایده‌ای دارد؟ و مال و ثروت برای فردی کندذهن و کج‌فهم که از تدبیر امور سپاهیان چیزی نمی‌فهمد، چه سودی دربر دارد؟ آیا مایه‌ی قدرت و دست‌درازی او می‌شود؟‌! اما این طالوت را خداوند به خاطر کفایت و قدرتش بر شما برتری داده و به سبب استعدادش در فناست و رهبری به پادشاهی شما برگزیده است و شما می‌بینید که خداوند هیکلی تنومند و قامتی استوار با عضلاتی پیچیده‌، اعصابی قوی و محکم و شانه‌هایی پهن به او عطا نموده است‌ که بر هیبت او می‌افزاید و او را بیشتر شایسته‌ی ریاست می‌کند. آیا مگر نه این‌که اگر خداوند مردی ذلیل و ضعیف و سست اراده را پادشاه شما می‌گردانید، شما حتماً او را تحقیر می‌کردید و سپاهیانتان اهمیتی به او نمی‌دادند؟‌! از طرف دیگر، خداوند میلی غریزی و استعدادی فطری برای جنگیدن و عقلی استوار و ذهنی تیزبین به او عطا فرموده است ‌که جوانب‌ کار را در نظر می‌گیرد و دستی بالا در اداره‌ی امور و اطلاع از آن‌ها دارد، با فنون جنگی آشنا و به مکان‌های مناسب برای کارزار آگاه است‌.

علاوه بر تمام ویژگی‌های پسندیده‌ای که خداوند به او عطا کرده است‌، باید بدانید که خداوند او را برای شما برگزیده و بر شما حکومت داده است و خداوند آگاه‌تر از همه ‌کس به مصالح و عواقب امور است و او صاحب جلال و شکوه و مالک تمام ملک‌هاست و به خواست خود به هرکس‌ که بخواهد، عطا میکند و از هر کس‌ که بخواهد باز می‌گیرد.

و چون خداوند او را برای شما برگزیده است‌، شایسته‌ی شما نیست ‌که در مورد این امر اختیاری از خود داشته باشید و یا اظهار بی‌میلی و بیزاری نمایید.

قوم‌ گفتند: چون خداوند به چیزی فرمان دهد و امر و نهی نماید، نمی‌توان حکم او را به تاخیر انداخت و از امرش سرباز زد؛ اما تو باید دلیل و نشانه‌ای برای ما بیاوری که امر و قضای پروردگار بر ما معلوم ‌گردد.

سموئیل ‌گفت‌: خداوند از قبل بر بهانه‌جویی و لجاجت و عناد شما آگاه بوده است‌، از این‌رو علامت و نشانه‌ای برای شما قرار داده و آن‌، این است که همه به خارج شهر بروید، آن‌جا تابوت را -‌که با از دست دادنش به ذلت و خواری و شکست دچار شدید -‌ خواهید دید که فرشتگان آن را به سوی شما حمل نموده‌اند و مایه‌ی آرامش شما خواهد شد و دراین واقعه‌، نشانه‌ا‌ی آشکار برای شماست‌، اگر اهل ایمان باشید.

قوم به بیرون ا‌ز شهر رفتند و تابوت را در آن‌جا یافتند و آرامش بر آنان نازل شد و دلیل و نشانه‌ی پادشاهی طالوت را تایید و باور کردند، پس با او بیعت نمودند و پادشاهی و حکومتش را پذیرفتند.

طالوت


طالوت پادشاهی قوم را در اختیار گرفت و به خوبی به فرماندهی لشکریان پرداخت و از خود، تیزبینی‌، عزم‌، اراده‌، زیرکی و ذکاوت نشان داد. او به قوم‌ گفت‌: ای قوم‌! کسی وارد سپاه من نمی‌شود مگر این‌که خیالش از هرگونه خیالات و گرفتاری‌ای راحت باشد و دغدغه‌ی فکری نداشته باشد، پس هرکس‌ که شروع به ساختن بنایی نموده و آن را تمام نکرده است و یا به خواستگاری رفته و کار را به پایان نبرده است و یا به تجارتی پرداخته و فکر و ذهنش مشغول آن است‌، وارد سپاه من نشود.

آن‌چه‌ که طالوت خواست‌، برایش فراهم ‌گردید و سپاهی یک‌پارچه و نیرومند در خدمتش صف‌آرایی نمود، اما چون قوم قبلا در کارش شک و تردید کرده و در مورد پادشاهیش بحث و جدل نموده بودند، تصمیم ‌گرفت درکار خود احتیاطی به‌کار گیرد و از این‌رو درصدد برآمد که آنان را امتحان نماید، زیرا او می‌ترسید که آنان در میدان کارزار و گرماگرم نبرد او را تنها گذارند و یا هنگام رویارویی با دشمن فرار را بر قرار ترجیح دهند، پس به آنان‌ گفت‌:شما به زودی به رودخانه‌ای می‌رسید، پس هرکس‌که بردبار است و امید پاداش دارد، از آب آن ننوشد مگر به مقداری ‌که جگرش را خنک و دهانش را تر نماید؛ چنین کسانی را از خود میدانم و دلم به آن‌ها آرام می‌گیرد، اما آن‌کس‌که بیش از این مقدار بنوشد، از دستور من سرپیچی نموده و راه مخالفت را در پیش‌ گرفته است‌.

و آن‌چه‌که طالوت از آن می‌ترسید، واقع شد و به جز تعداد کمی‌ که از مجاهدان با ایمان‌، مخلص و بردبار بودند، همگی بیش از مقدار نیاز آب نوشیدند و معلوم شد که سپاه‌، ازگروه زیادی از افراد بی‌اراده و سست و عده‌ی‌ کمی از افراد مخلص و صادق تشکیل شده است‌، اما طالوت‌، خود را با افراد مخلص مجهز نمود و با آنانی ‌که مردد بودند، راه صبر و مدارا در پیش گرفت و با آن جمع‌ برای رویارویی با دشمن و جهاد در راه خدا حرکت ‌کرد.

و چون سپاه طالوت به میدان کارزار رسیده‌، آماده جنگ شدند، همه‌ی افراد سپاه دشمن را مردانی قوی‌، جنگجو و مبارز یافتند که از ‌لحاظ آمادگی و تعداد بر آنان برتر بودند و جالوت پهلوان و جنگجوی مشهور آنان فرمانده و یکه‌تاز میدان بود و جولان میداد.

یاران طالوت دو گروه شدند:‌ گروهی از آنان سست و بی‌اراده شدند و ترس بر دل‌هایشان چیره‌ گشت و نیرو و توان خود را از دست‌ دادند و گفتند: {‌ما امروز توانایی جنگیدن با جالوت و سپاهش را نداریم}. و گروهی دیگر از آنان‌، هم‌چنان بردبار و پایدار ماندند و کسانی بودند که دل‌هایشان‌، با ایمان استوار گشته و دوستی خداوند تمام وجودشان را فرا گرفته بود و خود را برای مرگ آماده نموده بودند، تعداد زیاد دشمنان آنان را نگران و هراسناک ننمود و تعدادکم سپاه خود، مانع از ادامه‌ی جنگیدن آن‌ها نگردید، بلکه به طالوت گفتند: به‌کار خود ادامه بده و راهت را دنبال ‌کن ‌که ما به خواست خداوند به علت‌کم بودن شکست نخواهیم خورد وبه سبب ضعف وسستی‌ کسی بر ما چیره نخواهد شد، {‌چه بسیار که ‌گروه اندکی به اذن خداوند بر گروه زیادی چیره ‌گشته است و خداوند با بردباران است}‌. آنان‌، با سلاح صبر و توشه‌ی ایمان وارد میدان جنگ شدند و روی به سوی خداوند آورده‌، از او خواستند به آنان صبر و ییروزی عطا فرماید، زیرا آنان فقط به خاطر جهاد در راه او و کسب رضایتش خارج شده بودند.

و هنگامی ‌که دو سپاه به هم رسیدند و آتش جنگ‌ گرم شد، جالوت به میدان آمد و به رجزخوانی پرداخت و مبارز طلبید و همه‌، از شدت و صولت او ترسیدند و مانده بودند که آیا با او بجنگند و شکست بخورند یا این‌ که از جنگیدن با او طفره روند و راه بازگشت در پیش گیرند .

***
پیرمردی‌ کهنسال در «‌بیت لحم‌» زندگی می‌کرد که قامتش از گذشت روزگار خمیده بود و در خانه‌ی خود همراه با فرزندانش با خوشبختی و امنیت زندگی را به‌سر می‌برد.

هنگاهی‌که جنگ درگرفت و طالوت بنی‌اسرائیل را برای جهاد فرا می‌خواند و آماده می‌کرد، پیرمرد، سه نفر از پسران بزرگترش را برای جهاد برگزید و گفت‌: سلاح و لوازم جنگی خود را برداربد و به یاری برادرانتان بشتابید و وظیفه‌ی خود در این جهاد را به جای آورید و سپس به‌ کوچک‌ترین پسرش‌ گفت‌: اما وظیفه‌ی تو در جهاد این است‌ که برای برادرانت غذا ببری و سفیر بین من و آن‌ها باشی و هر روز من را از احوال آنان باخبر نمایی‌، اما مواظب باش‌ که به هیچ وجه نزدیک میدان‌ کارزار نشوی و به درگیری ‌کشیده نشوی و با آتش جنگ خود را گرم ننمایی‌، زیر‌ا تو مرد و پهلو‌ان جنگ و کارزار نیستی‌، پس آن را به آنان که اهل جنگ و کارزارند، واگذار.

آن پسر، داود علیه السلام بود که با وجود سن کم، از چهره و سیمایی جذاب وپیشانی‌ای درخشان و هوشی سرشار و قلبی روشن برخوردار بود. داود همراه با برادرانش راهی میدان ‌کارزار شد و به محض این‌که به آن‌جا رسید، قهرمان غول پیکری از طاغوتیان را دید که مبارزه‌طلبی می‌کرد، اما هماوردی نداشت و افراد شجاع نیز از او در هراس بودند. داود پرسید: این کیست‌ که رجز می‌خواند و فخر می‌فروشد و مبارز می‌طلبد؟ چرا این قوم عقب‌گرد می‌کنند و با او مبارزه نمی‌کنند؟ به او گفته شد: او، جالوت‌، رئیس و فرمانده سپاه دشمن است و تاکنون کسی با او رویارویی نکرده‌، مگر این‌که ‌کشته و یا زخمی شده است، دل‌ها از هیبت او در هراس و از خشونت و شدتش نگرانند و طالوت‌، پاداش آن‌کس‌ که او را بکشد و شرش را از سر مومنان بردارد، این‌گونه مقرر کرده است‌ که یکی از دخترانش را به ازدواج او درآورد و پادشاهی را بعد از خود به او بسپارد. کینه از جالوت و تعصب‌، وجود داود را فراگرفت و بر او بسیار گران و سنگین آمد که پهلوانی‌ کافر مبارزه‌طلبی و رجزخوانی نماید و یکه و تنها در میدان جنگ جولان دهد و کسی را در مقابل خود نبیند و همه در برابرش ترسان و لرزان‌، مانده باشند و این بودکه با شتاب به سمت طالوت رفت و از او خواست ‌که به وی اجازه دهد که به نبرد با جالوت بپردازد، شاید که هلاکتش به دست او باشد. طالوت‌، داود را کوچک‌تر از آن دانست ‌که به جنگ جالوت برود و ترسید که اگر این نوجوان را به مقابله با جالوت بفرستد، جالوت با زدن یک ضربه بر سر او جانش را بگیرد، در حالی ‌که او هنوز در آغاز جوانی و بهار زندگانی است‌، از این‌رو از داود خواست‌ که آن کار را به ‌کسی که بزرگتر، قوی‌تر، با اراده‌تر و شجاع‌تر از اوست‌، واگذارد.

داود گفت‌: سن کم و جثه‌ی ‌کوچکم تو را از توجه به حرارت ایمانی ‌که در سینه دارم و آتش خشمی ‌که در قلبم شعله‌ور است‌، باز ندارد؛ همین دیروز بود که شیری بر گوسفندان پدرم هجوم آورد و من به دنبال او دویدم تا این‌که به آن شیر رسیدم و آن را از پای درآوردم و بار دیگر با خرس خون‌آشامی برخورد کردم‌، با آن ‌گلاویز شدم و آن را نیز از پای درآوردم‌، پس آن‌چه‌که باید مورد توجه قرار گیرد، نیروی درون و قدرت اراده است نه بزرگی سن و ضخامت جسم.

طالوت‌، درگفتار داود صدق و راستی و در نیت او عزم و اراده و تیزبینی یافت و از این‌رو به او گفت‌: برو هرکاری که می‌خواهی انجام ده‌، خداوند نگهبان و پشتیبان و راهنمای تو باشد و سپس‌، لباس و زره‌ی جنگی برتن او نمود، شمشیری برگردنش آویخت و کلاهخودی بر سرش نهاد، اما داود که قبلا زره نپوشیده و شمشیر حمل نکرده بود، سنگینی زره و شمشیر و کلاهخود را تحمل نکرد و همه‌ی آن‌ها را از تن درآورد و عصایش را برداشت‌، فلاخنش را بر دوش انداخت و چند سنگ صاف را برداشت و آماده‌ی ‌کارزار گردید.

طالوت ‌گفت‌: چگونه با ریسمان و فلاخن به جنگ می‌روی‌، در حالی‌که جنگ جای تیر و شمشر است‌؟ داود گفت‌: خداوندی ‌که از من در مقابل چنگال خرس و دندان شیر درنده حمایت نمود، بدون شک مانع از کید و نیرنگ این طاغوت ستم‌کار نسبت به من هم خواهد شد.

داود با عزمی راسخ و در دژی محکم از صدق ایمان‌، وارد میدان ‌کارزار شد، در حالی ‌که چشم‌ها بدو خیره و دل‌ها به دنبالش در پرواز بود. جالوت وقتی هماورد خود را جوانی کم‌سن ‌و سال و با جثه‌ای‌ کوچک دید که نه شمشیری حمل می‌کند و نه‌ کمانی بر دوش افکنده است‌، او را تحقیر و استهزا نمود و گفت‌: این عصا چیست‌ که با خود حمل می‌کنی‌، آیا سگی را دنبال‌ کرده‌ای و یا با پسربچه‌ای همانند خود جنگ داری‌؟‌! شمشیر و سپرت‌ کجاست‌؟ سلاح و ساز و برگ جنگت ‌کو؟‌! چنین به نظرم می‌رسد که تو از زندگی خود بیزار و از جانت سیر شده‌ای‌، با وجود آن که هنوز سنی از تو نگذشته و سرد و گرم روزگار نچشیده‌ای و سختی و تلخی‌های زندگی ندیده‌ای‌! جلو بیا و به من نزدیک شو تا در یک لحظه جانت‌ گرفته و طومار زندگیت درهم پیچیده شود و تو را به عنوان گوشتی تازه به درندگان زمین و پرندگان آسمان تقدیم نمایم‌.

داود گفت‌، زره و سپر و شمشیر و تیر، ارزانی خودت باد! اما من با نام خداوند، معبود بنی‌اسرائیل که تو ذلیل و خوارشان ساخته‌ای‌، به سوی تو آمده‌ام و تو به زودی خواهی دید که آیا شمشیر است‌ که‌کارگر است و از پای درمی آورد، یا اراده و نیروی خداوند؟

و آن‌گاه داود دستش را به سمت شانه‌اش برد و سنگی را بیرون آورد و آن را در فلاخن گذاشت و جالوت را نشانه‌ گرفت و سرش را از هم شکافت و خون از آن جاری شد و زخمی جانکاه در او به وجود آورد و سپس چند سنگ دیگر بر او زد تا این ‌که با دست و دهان بر زمین افتاد.

پرچم پیروزی بالا رفت و بعد از هلاکت جالوت‌، شوکت دشمن شکسته شد و آنان‌، شکست‌ خورد‌ه‌، فرار را بر قرار ترجیح دادند و مومنان نیز آنان را تعقیب نمودند و آماج ضربات شمشیر و نیزه‌های خود قرار دادند و عده‌ی زیادی از آنان را کشتند و انتقام خود را از آنان ‌گرفتند و این‌گونه عزت و مجد از دست رفته‌ی خود را دوباره به دست آوردند.

*‌*‌*
داود و طالوت

پیروزی برای داود رقم خورد و به نام او تمام شد و از این‌رو، محبت دل‌ها را از آن خود ساخت و پیمان‌ها و پیوندهای اخلاص با او استوار گشت و در فاصله‌ی یک شبانه‌روز، موضوع صحبت و ورد زبان و موضع اشاره‌ی قوم شد.

و اما طالوت‌، به شرط و پیمان خود وفا و به سوگندش عمل نمود و دخترش را به عقد ازدواج داود درآورد و او را در دل و جان خود قرار داد و مشاور و محرم اسرار خود ساخت‌. پیوند خانوادگی‌، آن دو را به هم نزدیک‌ کرد و هدف جهاد درراه خدا بین آن‌ها انس و الفت به وجود آورد و این‌گونه‌، داود به فتحی آشکار و موفقیتی بزرگ دست یافت و «‌آن‌، فضل خداوند است که به هرکس بخواهد، عطا کند و خداوند دارای فضل بزرگی است‌»‌، اما دل‌ها و جان‌ها هر قدر هم ‌که صاف و پاک باشند، از تیرگی وکدورت ناشی از گذشت ایام در امان نیستند. بر همین اساس‌، یک روز صبح که داود نزد طالوت رفت‌، با بد اخمی‌، ترش‌رویی و رویگردانی او مواجه شد و احساس‌ کرد که تبسمش ساختگی و سخنش محافظه‌کارانه است و سخنانش ‌نشان از حقد و کینه‌ای پیش آمده و جدید داشت‌! راستی چه چیزی دل او را تغییر داده بود و پاکی و صفای مودتش را تیره ‌کرده بود؟‌! و چه چیزی را سخن‌چینان ممکن بود نزد او رسانده باشند؟‌! مگر نه این‌که داود هم در گذشته و هم در زمان حال شمشیر آهنین و برنده‌ی خداوند، مجاهد و جنگاوری خستگی‌ناپذیر، پیروز جنگ و خوش‌یمن در میدان کارزار بوده است‌؟ مگر جان و سلامتی خود را به عنوان سپری برای دفع هرگونه بلا از طالوت قرار نداده و کید دشمنانش را از او باز نگردانده است‌؟‌! مگر او داماد و سرپرست دختر طالوت نیست‌ که از آغاز زندگی مشترک و جدید با هم‌، همواره بین آن‌ها عشقی پاک و وفایی خالصانه وجود داشته است‌؟‌! پس ای‌ طالوت‌! چه چیز دل تو را نسبت به داود تغییر داده است‌؟

داود با خود گفت‌: شاید فکری پریشان و گمانی زودگذر و مزاجی ناخوش باعث این حالت شده است‌ که آن‌هم مدتی زیاد طول نخواهد کشید و صفا و صمیمیت و نرم‌خویی طالوت دوباره بازخواهد گشت‌.

داود، در شبی تاریک کنار همسرش «‌مکیال‌» نشسته بود. سکوتی فراگیر آن دو را دربر گرفته بود که ناگهان داود زیر لب و با صدایی آهسته و با سخنانی محافظه‌کارانه به همسرش گفت‌: ای مکیال‌! نمی‏‎دانم در آن‌چه‌ که دیدم‌، اشتباه کرده‌ام و یا این‌که نظرم درست است‌؟ نمی‌دانم ‌که آیا حدس و گمانم درست است یا نه‌؟ ولی‌، من پدرت را با چهره‌ای‌ گرفته و با حالتی از دلتنگی دیدم و سخنانش نشان از کینه‌ای پنهانی داشت و از چهره‌اش چیز جدیدی پدیدار بود؛ آیا تو چیزی در این مورد می‌دانی‌؟

مکیال‌، آه سردی ‌کشید و در حالی‌که اشک از چشمانش اشک جاری بود،‌ گفت‌: ای داود! هر چیزی را که بدانم از تو پنهان نخواهم‌ کرد و مساله‌ای را که تو ندانی نزد خود نگه نخواهم داشت‌؛ در حقیقت‌، پدرم از آن زمان که دیده است قوم بنی‌اسرائیل محبت و بزرگداشتی پنهان نسبت به تو در دل‌هایشان دارند و به علت هیبت و شوکت در حضورت چشم‌ها را پایین می‌اندازند و نیز از زمانی ‌که دیده است سخنت در میان آنان از مقامی عالی برخوردار شده و خاطرت نزد آنان ‌گرامی و بلند مرتبه شده است و پیروزی بعد از پیروزی نصیب تو می‌شود، از نفوذ تو بر سلطنت خود در هراس است و از اقتدار تو بر جان خود می‌ترسد و ای داود! هم‌چنان ‌که خودت هم می‌دانی‌، پادشاهی و سلطنت‌، چراگاه و مرغزاری سرسبز و ملک محصور شده‌ی بزرگی است ‌که صاحبش با دل و جان و سلاحش از آن دفاع می‌کند و به همه‌کس‌، حتی به افراد بسیار نزدیک و برگزیدگان خود نیز با دیده‌ی شک و تردید و هراس می نگرد و به این دلیل است‌ که صاحب قدرت از روی ظن و گمان خود، دیگران را متهم و به جهت ترس از زوال پادشاهیش دیگران را مجازات می‌کند. و پدرم اگرچه ایمانی خالص و علمی زیاد دارد، اما به هر حال‌ پادشاهی است ‌که تندی و خشم پادشاهان او را فرا می‌گیرد و ظن و گمان‌های آنان در درونش راه می‌یابد و اخیراً به این نکته پی برده‌ام و اگرچه به صحت آن اطمینان ‌کامل هم ندارم ‌که او در فکر خلاص شدن از دست تو و پایان دادن به سلطه‌ی تو و درصدد چیدن پر و بال توست‌؛ نظر من این است‌که برای حفظ جانت راه احتیاط در پیش گیری تا اگر آن‌چه که من انتظار می‌برم راست باشد، جان به سلامت به‌در برده باشی و اگر چنین نباشد، از احتیاط ‌که ضرر نکرده‌ای‌.

داود که از آن‌چه شنید اندوهگین شده بود،‌ گفت‌: من‌، جز سربازی رزمنده در زیر پرچم پادشاه و

مومنی مدافع از حریم ایمان‌، چیز دیگری نیستم و شاید آن‌چه‌که بر دل طالوت خطور کرده است‌، از وسوسه‌های شیطان و یا فریب‌های نفس اماره باشد و چه‌بسا او اکنون بر شیطان و هوای نفس خود چیره شده باشد. داود پس از این سخنان‌، چشمانش را بست و به خواب آرامی فرو رفت‌، انگار از آن‌چه در دل طالوت می‌گذشت‌، هیچ خبری ندارد.

**‌*
یک روز داود از صدا زدن طالوت از خواب برخاست و سریعاً ‌پیش او رفت‌؛ طالوت به او گفت‌: امروز مساله‌ای مهم و نگران‌کننده برای من پیش آمده است‌، به من خبر رسیده است که مردم ‌کنعان گرد هم آمده و گروه‌های مختلف آنان با هم متحد شده و لشکری قوی فراهم آورده‌اند و انتظار حمله از آنان می‌رود و من جز تو یار و یاوری ندارم و برای مقابله با آنان کسی جز تو سراغ ندارم‌؛ پس شمشیرت را برگیر و هرکه راکه مورد نظرت است‌، برای سپاهت برگزین و به سمت آنان برو و بدان ‌که حتماً باید با پیروزی برگردی و شمشیرت با خون دشمنانت آغشته باشد و یا این‌که ‌کشته بر دوش مردان سپاهت برگردی‌.

طالوت‌،‌‌گمان ‌کرد که ‌کار داود ساخته شد و اما داود به رغم این‌که از هدف و منظور طالوت و دوپهلو بودن تصمیم او آگاه بود، نیت شر او را با نیت خیر جواب داد و از امر طالوت اطاعت‌ کرده‌، به سمت ‌کنعانیان به راه افتاد و دست از جان شسته‌، به جنگ پرداخت و برایش مهم نبود که آیا او بر مرگ پیروز می‌شود و یا این‌که مرگ بر او غلبه می‌کند و توجهی نداشت که آیا سالم از جنگ برمی‏گردد یا زندگیش از دست می رود! و خداوند برای او پیروزی مقدر فرمود و داود پیروزمندانه به سوی طالوت بازگشت‌.

این پیروزی‌، جز بر کینه و بیزاری طالوت از داود نیفزود و طالوت‌، تصمیم به ‌کشتن داود گرفت‌. همسر داود برتصمیم پدر و نیت او نسبت به داود آگاه شد و با دلی اندوهگین به سوی داود رفت و با تأثر و اندوه به او گفت‌: خودت را نجات ده و فرار کن و گرنه‌، من را در حسرت و اندوه مرگت فرو خواهی برد.

داود چاره‌ای جز فرار و پناه بردن به غربت نداشت‌، پس شبانگاه با دلی پر از ایمان و اطمینان به خداوند، از دست حسد و کینه فراری شد و سرانجام به بیابانی رسید و در آن‌جا پناه گرفت‌. برادرانش به سوی او رفتند و مریدانش از بنی‌اسرائیل از جایگاه او آگاه شدند و دسته دسته و گروه ‌گروه به سوی او شتافتند و به دور او گرد آمدند.

و اما مقام طالوت در میان بنی‌اسرائیل روز به روز ضعیف‌تر شد و شورشیان و فراریان از سپاهش روز به روز بیشتر شدند و او از سرانجام‌ کار بیمناک شد و دست به شمشیر برد و با ظن وگمان‌، بی‌گناه را به جای ‌گناهکار و مومن را به جای عصیانگر مجازات نمود و سپس به اذیت و آزار علما و قاریان پرداخت و در دل سپاهیانش رعب و وحشت ایجاد کرد و به این ترتیب‌، سپاهی قدرتمند برای وی ایجاد شد که حصاری از عظمت و جبروت بر آن قرار داشت‌؛ اما داود، همچنان زنده و رقیب پادشاهی او و در میان قوم خود هماورد وی بود و طالوت از شر او بر جان خود ایمن نبود، زیرا او قبلا کینه خود را نسبت به داود آشکار و تیر مکرش را به سمت او نشانه رفته بود، پس ناگزیر داود هم نسبت به او کینه پیدا کرده است و نیت شر نسبت به او دارد، پس باید خود را برای جنگ با داود آماده نماید، هرچه بادا باد!

داود از منزل بیابانی خود بیرون آمد و به تحقیق در امر طالوت و جست‌وجوی او پرداخت و سرانجام او را در دره‌ای همراه با تعدادی از سپاهیانش یافت ‌که به علت خستگی از سختی سفر و راه‌، همگی به خواب فرو رفته بودند. داود آرام و آهسته به سمت طالوت رفت و نیزه‌اش را که در کنار او بود، آرام برداشت و سپس بازگشت‌. طالوت چون از خواب برخاست‌، به دنبال نیزه‌اش گشت و می‌خواست بداندکه چه‌کسی آن را برداشته است و در همان حال‌که او نگران و سرگردان بود، فرستاده‌ی داود نزد او آمد و به او گفت‌: این‌، نیزه‌ی توست و خداوند این امکان را برای داود فراهم آورد که سر از تنت جدا نماید، اما او دارای نفسی عزیزتر و قلبی بزرگوارتر از این حرف‌هاست واز ایمانی بیشتر به خداوند بهره دارد. سخنان فرستاده‌ی داود، در دل و جان طالوت اثر کرد و احساسات او را برانگیخت و تاسف و افسوس تمام وجودش را فراگرفت و پشیمانی در دلش شعله‌ور گشت و نالان و گریان بازگشت و از این‌که به داود خیانت ‌کرده‌، در حالی‌که او اهل خیانت نبود و علما و قاربان را کشته‌، در حالی‌که شایسته قتل نبودند، پشیمان بود و در این فکر بود که فردای قیامت در پیشگاه خداوند چه جوابی بدهد و سپس‌، به جای خود آمد و به‌ گذشته‌ی خود می‌اندیشید و احوالش پریشان شد و سر به بیابان نهاد و اعلان ندامت و پشیمانی می‌کرد و از خداوند طلب توبه و بخشایش می‌نمود تا این‌که با آن حال جان سپرد.

بنی‌اسرائیل پس از او، به سمت داود شتافتند و با او بیعت نمودند و خداوند ملکش را تحکیم بخشید و به او حکمت و قضاوت قاطعانه عطا فرمود.

..................................
نویسنده: محمد احمد جاد المولي
ترجمه: صلاح الدين توحيدي
بازديد:1612| نظر(0)

نظرسنجی

عالي
خوب
متوسط
می پسندم


آمار بازدیدکنندگان
جستجو در سایت