« وَمَا كَانَ الْمُؤْمِنُونَ لِيَنْفِرُوا كَافَّةً فَلَوْلَا نَفَرَ مِنْ كُلِّ فِرْقَةٍ مِنْهُمْ طَائِفَةٌ لِيَتَفَقَّهُوا فِي الدِّينِ وَلِيُنْذِرُوا قَوْمَهُمْ إِذَا رَجَعُوا إِلَيْهِمْ لَعَلَّهُمْ يَحْذَرُونَ » مـؤمنان را نسزد كه همگي بيرون روند (‌و براي فراگرفتن معارف اسلامي عازم مراكز علمي اسلامي بشوند)‌. بـايد كـه از هر قوم و قبيله‌اي‌، عدّه‌اي بروند (‌و در تـحصيل علوم ديني تلاش كنند) تا با تعليمات اسلامي آشنا گردند، و هنگامي كه به سوي قوم و قبيلۀ خود برگشتند (‌به تعليم مـردمـان بـپردازنـد و ارشـادشان كنند و) آنـان را (‌از مخالفت فرمان پروردگار) بترسانند تا خودداري كنند

باغداران | قصه های قرآنی 9 خرداد 1393
باغداران

سپیده دمید و عطر نسیم آن وزیدن ‌گرفت‌؛ پیرمرد با گام‌هایی آهسته‌، نفس‌زنان به راه افتاد. پشتش از بار روزگار خمیده و قامتش سست ‌گشته بود. هنوز خورشید طلوع نکرده بود که او با عصایش به دروازه‌ی باغش در ضروان[1] کوبید.

باغ پیرمرد بسیار زیبا و پر از میوه‌های ‌گوناگون بود، عطر گل‌ها و شکوفه‌ها تمام باغ را پر کرده بود و مشام هر رهگذری را نوازش می‌داد، آب ‌گوارا در جویبارهای آن روان و ‌نسیم از لابه‌لای‌ گل‌ها و گیاهان آن به آرامی در حرکت بود و بهار، فرش سبز رنگ خود را بر سطح ‌آن گسترانیده و گل‌ها و شکوفه‌ها را بر روی آن بافته بوده علاوه بر این‌ها، باغ دارای درختا‌نی پرثمر، نخل‌های دوتا دوتا و تک‌تک‌، درختان تاک و سبزیجات گوناگون بود که مایه‌ی چشم‌نوازی و طراوت خاطر هر بیننده‌ای بود؛ مردم به آن پناه می آوردند و در زیر سایه‌ی درختان آن می آرمیدند و با هم به‌ گفت‌وگو می‌نشستند.

پیرمرد در گوشه و کنار باغ پرسه می‌زد و از سایبانی به سایبانی دیگر می‌رفت و بوی خوش گل‌ها را استنشاق می‌کرد و با دیدن میوه‌های رسیده‌،‌گلش از گل می‌شکفت و به نغمه‌ی دل‌انگیز پرندگان گوش می‌داد و سپس به جایگاه نمازش می رفت و خداوند را به خاطر نعمت‌هایش سپاس می‌گفت و از او می‌خواست ‌که وی را از طغیان ثروت‌، فتنه‌ی دنیا و وسوسه‌ی شیطان دور نگه دارد.

عادت پیرمرد بر آن بود که هر روزش را این ‌گونه شروع‌ کند. روزگار می‏گذشت و شب‌ها و روزها از پس هم می‌آمدند و پیرمرد می‌دید که باغش ثمر داده است و اکنون نوبت چیدن میوه‌ها رسیده است‌، باغبان و همکارانش را فرا می‌خواند و آنان محصولات را درو می‌کردند و میوه‌ها را می‌چیدند و سپس‌ گروه‌گروه فقرا و تهیدستان به عادت هر ساله به آن باغ و بوستان می‏آمدند و پیرمرد، سهم زیادی از محصول آن به آنان می‌داد، آن یکی سهمش را بر دوش می‌گرفت و دیگری آن را در لباس‌هایش حمل می‌کرد و علاوه بر این‌ها، آن‌ چه را که از درو باقی می‌ماند و نیز میوه‌های باقیمانده بر روی درختان را به عنوان رزقی حلال و پاک برای خود برمی‌داشتند و هر سال این عمل جریان داشت‌.

باغداران

پسران پیرمرد از این ‌که می‌دیدند مال پدرشان در میان فقرا توزیع می‌شود و بوستانش در اختیار مساکین و درماندگان است و آنان با گدایان و خوشه‌چینان با هم برابرند و چه ‌بسا آن گدایان حالشان بهتر است و بهره‌ی بیشتری از باغ دارند،‌کاسه‌ی صبرشان لبریز شد و یکی از آنان‌ گفت‌: ای پدر! با این بخشش و عطا که به فقرا داری و امتیازی ‌که برای آنان قائل شده‌ای‌، حق ما را ضایع و روزی ما را تنگ نموده‌ای و دیگری ‌گفت‌: ای پدر! اگر به اپن روشت ادامه دهی‌، به زودی نه ثروت و مالی برایت باقی خواهد ماند و نه مکنت و دامی باقی خواهی گذاشت و ما نیز بعد از تو تهیدست و فقیر می‌شویم و دست ‌گدایی به سوی مردم دراز می‌کنیم‌. و سومی تا خواست سخن بگوید، پیرمرد به او اشاره‌ کرد که ساکت باشد و سپس چشمانش را در میان تمام فرزندانش ‌گرداند و گفت‌: من شما را جز افرادی خطاکار که در وهم و گمان افتاده‌اید، نمی‌بینم‌؛ مگر این مالی که در مورد آن داوری می‌کنید و می‌خواهید برای خود برگزینید، چیست و از کجا آمده است‌؟ این مال‌، نه مال من است و نه مال شما و این باغ و بوستان در حوزه‌ی اختیار من و شما نیست‌؛ این مال‌، مال خداست ‌که مرا در آن مخیّر ساخته و آن را به عنوان امانت به من سپرده است تا آن را به بهترین وجه و سودمندترین روش برای خلق خدا انفاق ‌کنم‌؛ فقرا و تهیدستان و در راه ماندگان را از این باغ حقی است و حتی پرندگان و حیوانات نیز حق دارند غذایشان را از آن به دست آورند و پس از آن‌، هر چه باقی بماند، از آن من و شماست‌؛ من این‌گونه عمل نموده و فقرا را به آن عادت داده‌ام و حکم خدا را در مورد آن اجرا نموده‌ام و مال اگر این‌ گونه انفاق شود، زیاد می‌شود و برکت پیدا می‌کند و این روش را من از زمانی که جوانی شاداب بوده‌ام تا وقتی که پیرمردی گشته‌ام‌، دنبال نموده‌ام‌؛ پس چگونه اکنون ‌که مردی‌کهنسالم و پایم لب‌ گور است‌، آن را ترک کنم‌؟ آرام باشید و من را بنگرید، می‌بینید که چگونه موهایم سفید و جسمم نحیف و لاغر گشته و قامتم به سستی گراییده و بیماری به آسانی در تن و جانم ریشه دوانده است‌، در نتیجه جز زمان کمی تا ملاقات با پروردگارم باقی مانده است و آنگاه، شما این باغ و بوستان و نعمت‌ها را به ارث می‌برید که در آن صورت دو راه در پیش رو داربد: اگر انفاق نمودید، بدانید که خداوند وعده نموده است ‌که جای آن را پر کند و اگر بخل ورزیدید، بدانید که خداوند مال بخیلان را به تلف شدن تهدید نموده است و هر راهی را که در پیش‌ گیرید، خداوند به آن آگاه است و وعده‌ی خود را عملی می کند.

طولی نکشید که بیماری بر پیرمرد فشار آورد و نفس‌هایش به شماره افتاد و سپس دست از زندگی در این جهان و مردمانش‌ کشید و جان به جان آفرین تسلیم نمود.

روزها به سرعت‌ گذشتند و محصولات باغ و بوستان آماده‌ی درو و میوه‌ها آماده‌ی چیدن شدند و فقرا نیز به عادت هر سال‌، منتظر گرفتن سهم خود از محصولات و میوه‌ها شدند. پسران‌ گرد هم آمدند تا با هم تدبیر و خود را برای درو محصولات و چیدن میوه‌ها آماده کنند؛ یکی از آنان‌ گفت‌: از امروز به بعد در باغ و بوستان ما حقی برای ‌گدایان و فقرا نیست و سبزه‌زارهای آن دیگر پناهگاه آوارگان و درماندگان نخواهد بود و هر یک از ما سهمی خواهد داشت‌ که هر وقت بخواهد، آن را فرو می‌گیرد و هر وقت بخواهد انبار می‌کند؛ در واقع اگر چنین‌ کنیم‌، مقام ما بالا می‌رود و به ثروت و مالمان افزوده می‌گردد. پسر وسط ‌که سرشت و طبع و اخلاقش به اخلاق پدر نزدیک‌تر و فردی خیرخواه و نیکومنش بود، گفت‌: شما کاری را در دست اقدام دارید که به گمان خود برایتان خیر در بردارد، اما در درون آن شر نهفته است و گمان می‌کنید که از آن سود می‌برید، اما باعث ویرانی و ریشه‌کن شدن باغ و بوستان شما می‌گردد؛ اگر شما فقرا را محروم کنید و حق تهیدستان و درماندگان را نپردازبد، از شرّ و دشمنی آنان در امان نخواهید بود و اگر به عمل مورد نظر خود مبادرت ورزید، به احتمال زیاد آنان بر شما خواهند شورید و دشمنی خود را آشکارا اعلان خواهند نمود؛ پس حق آنان را ادا نمایید و در راضی‌ کردن آنان روش پدر خود را در پیش ‌گیرید و هر چه پس از آن برایتان باقی بماند، خداوند در آن برکت انداخته‌، برایتان زیاد می‌گرداند.

اما آنان صدایشان را بر او بلند نمودند و گفتند: در مورد آن‌ چه ‌که تحت تملک تو نیست‌، اظهار نظر نکن و از پند و اندرز دست بردار، زیرا گوش‌های ما بر روی سخنان تو بسته است‌؛ برادر نیکوکار گفت‌: حال‌ که نظر شما بر این است که به سخنان من‌ گوش ندهید و به پند و اندرز من توجه نکنید، پس بر شماست ‌که نماز بخوانید زیرا آن شما را از اعمال زشت و ناپسند باز می‌دارد، شما را به سمت حق برمی‌گرداند و دل‌هایتان را متوجه فقرا و تهیدستان می‌نماید. اما آنان به سخن او گوش ندادند و خواسته‌اش ‌را اجابت نکردند.

باغداران

و شبانگاه‌،‌گرد هم آمدند و نقشه چیدند که سحرگاهان قبل از روشن شدن هوا و بیدار شدن فقرا، رهسپار باغ شوند و میوه‌های آن را بچینند و آن‌ها را میان خود توزیع نمایند و هر یک سهم خود را بردارد و «‌سوگند یاد نمودند که بامدادان زود میوه‌ها را بچینند و نگفتند اگر خدا بخواهد».[2]

باغداران

و خداوند که بر نیت شوم و وسوسه‌ی درونی و نقشه‌ی آنان در مورد محروم نمودن تهیدستان و خوردن سهم بینوایان و گدایان آگاه بود، شبانگاه آتش از آسمان بر باغ آنان فرو فرستاد که تمام‌ گیاهان و درختان و میوه‌های آن‌ها را سوزاند و تبدیل به خاکستر نمود. هوا، داشت روشن می‌شد و برادران در کنار دیوارهای باغ ایستاده بودند و با حیرت از همدیگر می‌پرسیدند: آیا این باغ ماست‌؟ دیروز که این‌ جا را ترک نمودیم‌، درختان سرسبز، چشمه‌ها جاری‌، گل‌ها شکوفا و باغ عطراگین و میوه‌ها آماده‌ی چیده شدن بودند؛ ما گمان نمی‌کنیم‌ که این باغ ما باشد و حتماً راه را گم‌ کرده‌ایم‌.

باغداران

برادر وسط گفت‌: بلکه این باغ شماست‌ که قبل از محروم‌ کردن فقرا، خودتان از آن محروم شده و به خاطر بخل و خسّت‌، به بدترین شیوه مجازات شدید، «‌مگر به شما نگفتم که چرا به تسبیح خدا نمی‌پردازید.گفتند: پروردگار ما منزّه است‌، به درستی ‌که ما ستم‌کار بوده‌ایم‌؛ پس عده‌ای از آنان به عده‌ای دیگر روی آوردند و به سرزنش همدیگر پرداختند. آنان می‌گفتند: به درستی ‌که ما سرکش و نافرمان بودیم‌. امیدواریم‌ که پروردگارمان باغی بهتر را در عوض این باغ به ما دهد، زیرا ما به سوی پروردگار خود روی آورده‌ایم‌«.[3]

باغداران

اما سرنوشت رقم خورده و دیگر کار از کار گذشته و تنها افسوس برای آن‌ها باقی مانده بود و باید سرانجام مکر خود را می‌چشیدند «و عذاب‌، این‌گونه بود و به تحقیق‌، عذاب آخرت بزرگتر است‌، اگر می‌دانستند» .[4]

................................................................................................................
[1] ضروان شهری است نزدیک صنعا در یمن که اسم آن از نام یک وادی نزدیک به آن ‌گرفته شده است‌.
[2] قلم‌؛ ١٧.
[3] قلم؛32-28.
[4] قلم‌؛ ٢٣
............................................................
نویسنده: محمد احمد جاد المولي
ترجمه: صلاح الدين توحيدي
بازديد:1943| نظر(0)

نظرسنجی

عالي
خوب
متوسط
می پسندم


آمار بازدیدکنندگان
جستجو در سایت